مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

دریاب

تمام من در کششی به  سوی کمال تو که پیوسته از آن نهی می شوم سریان می یابد.دراین جذبه به تمنای خواهشی دست نیافتنی می روم.می روم تا مگر بیقراری هایم اندکی،شاید،به قرار آید.... 

 

بعد نوشت: 

خدایا!قدرتی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را نمی توانم؛نمی توانم؛نمی توانم تغییر دهم....  

  

دل نوشت: 

سهم من از دنیا نداشتن است؛تنها قدم زدن در پیاده روهای پاییز....و فکر کردن به کسی که....دیگر نخواهد بود.

 

شک

 زدم از خونه بیرون که چی بشه.تو اتوبان ها دور زدن و دور زدن.بعدش هم سر خونه اول.حیرانی و حیرانی.از پشت شیشه ماشین جلویی پچه ها شکلک در می آوردند .راستی چرا؟از هر ۱۰ تا ۸تاشون اینکارو می کردندوباز این ذهن آواره من فکر کرد که معنی آن برای تو اینه که تمام عمر ادای زندگی کردن رو در آوردی.چقدر فلسفه خوندی .چقدر در سماعی عارفانه دور خودت چرخیدی.راستی راه درست را رفتم؟کی می تونه ادعا کنه که انتخاب درست کرده است.حتی زندگی نامه ی بزرگترین متفکرین را هم که می خوانی همه بر این باورند که ایکاش...چون نیست حقیقت ویقین اندر دست/نتوان به امید شک همه عمر نشست/هان تا ننهیم جام می از کف دست/در بی  خبری مرد چه هشیار و چه مست .راستی خیلی خیام را دوست داشتم و دارم.گاهی افکارش با متون عرفانی که خواندم مغایرت دارد.مولانا را هم دوست دارم وخیلی های دیگر.دل هرزه گردی دارم .   تادل هرزه گرد من رفت به چین زلف تو/زان سفر دراز خود ،عزم سفر نمی کند.

در خواب تلخ من بمان ای خوب خوابهای من؛با توام چونان سایه ی دم ظهر نزدیک.

آخر چه نویسم ؟

هر کجا بینمت تو گویی در دلی ، هر کجا به خاطر آرمت همانا در مقابلی ، ندانم بر دلی یا دیده من ، چه دیده و کدام دل ؟ دیده ام دل شد و دل دلبر شد ، از دیده اثر نماند و از دل خبری ،  آخر چه نویسم ؟ با کدام دل با کدام دست ؟! دستی بر دل و دلی به دست دارم  ، دلم در دست تو و دستم بر دل از دست توست ؛ آخر چه نویسم ؟!! تو بگو ؛ پای بسته مرغی را اگر پرواز باشد جز باندازه رشته نیست ، راهم نمودی و پایم بستی ، پایم گشودی و بالم شکستی ، شکاری را که زخم کاری است اگر رحمی کنی ، زخمی دیگر زن ای زن،  

 من حتی خوابت را هم ندیده ام !


لحظه ها و گذشته ها

به خدا که چند آنی که چندانم تو را به نوشتن میخواهم و لیک تا الهام خدای تو مرا نخواند ، تو را چگونه توانم نوشت که عشق تو زبانی نبوده که به زبان در آید که حتی سکوت های من نیز در مدح هر سخن تو و سکوتت سرشار از سخنند که از  وقتی تو رفتی من برای اولین بار غم را کشف کردم و رنج تنهایی و  بی همدمی را کشیدم و چشیدم و اگر نباشد استواری قلبی به ایمان همانا عظمت فراق تو را تنها مگر دلی به عظمت عشق تاب آورد ! که باز اگر دل دلیل است آورده ام و اگر رنگ چهره حجت است و مخبر از سرّ درون ، آن نیز هویداست که مپنداری رنگ گرسنگی و روزگی است که زردی رویم ، زری است که با آن سرخی روی تو را از بازار آسمانی کساد ناپذیر و فناناپذیر عشق خریده ام ، همان بازاری کز هزاران ستاره اش تنها یکی مشتری است !
هر چند نمیدانم باور میکنی اصلا ای یگانه باورمن که در این جهان ناباوری ها  ، از وقتی تو نمیگویی تنها غم است که با من میگوید و  وقتی  تو  سخن    

 می گفتی این درد بود که در دم از من فراموش می شد و وقتی به تو   می اندیشم این خدایت است که دریا دریا درمی یابم همو که بر لوح ساده قلب من جز حدیث آرزومندی تو ننوشته است که آن زیبای زیبا آفرین همیشه زیباترین را می نویسد بخصوص بر صحیفه قلب ها . از خوابت می گویم ، از آن فروغ همیشه درخشان ، که همیشه شب ترین لحظه هایم را روشن ترین ستاره امید بوده است که حیاتم بر باد اگر تعبیرخواب عشق تو را در حیات با چیزی سودا کنم که در شرح گهواره آغوش تو ، اگر از گهواره تا گور گویم و گویند راه عبث پویم باز تو همان احساس ناب احسان شده از چکیده احساس های من یعنی طبیب طیَب منی که جای نام تو را بر لب جز آه نمی گیرد و اگر بنا شود حیات را بی تو بسر برم ، کام تشنه به محبت آهوان غریبستان خیالم را جز سیر سیل وار اشک های بی پایان آبی نخواهد بود ....
و بعد از منم می پرسم که من چه باشم تا که باشم ؟ هر چه هست تو هستی که این تو نیستی که هستی بلکه هستی من است که توست که هستی تو به هستی عشق است و هستی من به هستی توست ؛ تویی که نمونه ای از عشق نیستی که عشقی نمونه ای ، نمونه حرف های چون منی در وصف چون تویی؛ که من نیز خواب را اگر خواهانم برای آنکه رؤیای شیرینی چون تو را ببینم و اگر بیدارم برای آنکه بیداریت را به خدمت برخیزم اما افسوس که زمان برای زیادی ها چه زیاد است وبرای آنانکه بودنشان تا مرز نبودن کم ، چقدر کم و خوبان چه دیر می آیند و چه زود میروند؛و شاید تنها خوبی دنیا این است که خوبان را از عرصه گاه ناخوب خود میبرد و چقدر تاسّف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.من هم چون تو محتاجم به دعا چنان که تشنه به آب و مشتاقم به تو چنان که آب به تشنه که؛ 

بی تو در کویرم ، از بیهوده گردیها به زنجیرم ، بازیچه امواج تقدیرم ...


حل شده است

غیر از تو جای هیچ کسی نیست در دلم 

  

این مساله میان من و عشق حل شده است  

 

 

حمیدرضابرقعی

آبی - خاکستری - سیاه

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه 

بی تو سرگردانتر از پژواکم  در کوه 

گردبادم در دشت ، برگ پائیزم ، در پنجه باد 

بی تو سرگردانتر ، از نسیم سحرم 

از نسیم سحر سرگردان  

بی سر و بی سامان  

بی تو اشکم ...دردم ... آهم  

آشیان برده ز یاد 

مرغ درمانده به شب گمراهم 

بی تو خاکستر سردم ، خاموش  

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق ،  

نه مرا بر لب ، بانگ شادی    

بی تو دیو وحشت 

هر زمان می دردم  

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد 

و اندراین دوره بیدادگریها هر دم  

کاستن  

کاهیدن  

کاهش جانم  

کم ... کم ... 

حمید مصدق 

  

چقدر طول زندگی هایمان می گذرد با غم نبودنهای «تو»... . اگر چه عرض آن هم زیاد چنگی به دل نمی زند ! دائما به دور خود می گردیم به دنبال «تو» .  

و تصور کنید که در این چرخیدنها خودمان را هم قاطی چیزهای دیگر گم کنیم !‌

 

در جائی از نوشته های دکتر شریعتی خواندم : و خدا دریاها را از اشکهائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد ! پس خدا هم می داند تنهائی چه طاقت فرساست .  

  

می دانم که دوست داشتن لایق دلهای بزرگ است . و رنجها سزاوار روح های بزرگ  .   

 

اما هر کس؛ که دوست داشته باشد به شکل وحشتناکی تنهاست . درکنار دنیای عظیم تنهائیمان دوست داشته می شویم اما هر کسی به شکل خود و به روش خود دوستمان دارد . گاهی این دوست داشتنها تنهائی مان را مضاعف می کند.   

 

پ.ن.  این روزها کمی تلخم .ته هر چیزی انگار تلخیست !‌ و این حقیقتی انکار ناپذیر است . اگر جائی شادی دیدید به من هم آدرسش را بگوید . گسی این تلخی ته فنجانهایم؛ دهانم را بدجوری مدتیست قفل کرده است .

آن روز

و آن روز چقدر حرف ها و استدلال هایمان فلسفی شده بود  

 کلیشه های آن روز از یادم نخواهد رفت 

تو سعی می کردی ایده آل جلوه کنی در حالی که بودی  

ولی من و رفتارهایم با تمام سادگیشان فقط به دنبال شنیدن جواب چند سوال بودیم

 تو گفتی اما نه جواب دلهره و سوال های مرا...  

کالبد هردویمان درد گرفت، خودم و دلهره ام را می گویم 

چون پایان سادگیمان کوهی از تجربه بود که خردمان کرد... 

  

غریب است دوست داشتن

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند. 

 

دکتر علی شریعتی

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی(برای فردا)

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی  

زسمت مشرق جغرافیای عرفانی 

 دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه‌ی چیست  

شنیده‌ام که میاید کسی به مهمانی 

 تو ای خلاصه‌ی غم‌های مانده در دل من  

بیا که وا رهم این بغض‌های زندانی  

تو ای تمام رایحه‌ی نرگسان روی زمین  

بیا که این غم هجرت غمیست طولانی  

ندیده چشم ترم روی چون‌مهت محبوب  

بیا که آب دو چشمم یمیست طوفانی  

شکوه نام تو جان مایه‌ی سخن‌هایم  

بیا که لال شوم زان جمال نورانی  

سپیده می‌زند از مشرق زمین هر روز 

 نفس شماره زند پس چرا نمی‌آیی؟  

 

قیصر شعر ایران

آرزوهای ویکتور هوگو انگار آرزوهای این روزهای من است

 اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد و پس از تنهاییت نفرت از کسی نیابی، امیدوارم که اینگونه پیش نیاید..
 
پ ن:من به تو عشق می ورزم

مرگبار تر از روبرو شدن با مهلک ترین وقایع , روزی روبرو شدن با خلاف آنچه در سر می پروراندی است.

لبخند تلخ دلتنگی

لبخندی زیبا از جنس تو دارم که طعم تلخ دوریت برایم به ارمغان آورده است. تنهایی را با یاد تو سپری می کنم و از نبودنت دلگیرم. ای کاش در سکوتم فریاد دوست داشتن را می شنیدی و از نا گفته هایم می فهمیدی دلتنگ شده ام.

هوای دلم بارانیست، به اندازه ی دوریمان بغض کرده ام، بیتابی می کنم، پرپر می شوم اما شانه ای برای گریستن پیدا نمی کنم. زانو هایم را در آغوش کشیده ام و به آسمان، ماه و ستاره ها خیره شده ام به این امید که تو نیز نگاهی به آنها بیندازی و سلامم را پاسخ گویی.

بادکنک

من یک بادکنک هستم.

یا در من بدم.

یا مرا بترکان. 

 

دون ژوان

اگر جان را خدا داده ست 

  

چرا باید تو بستانی؟  

 

تفنگت را زمین بگذار