مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

بهمن کوچیک

ساعت سه و نیم شب بود. تو خیابان های خلوت نیاوران داشتم راه می رفتم. بالاخره یک تاکسی سرویس پیدا کردم. راننده مرد قدبلند خوش چهره ای بود. حداقل تو تاریک روشن آن وقت شب. راه افتادیم. گفت اشکال نداره سیگار بکشم؟ گفتم نه. گفت ببین از مارلبرو قرمز بلند به چی رسیدم. تو دستش یک نخ بهمن کوچیک بود. گفتم پس به فروردین کشیدن نرسیدی هنوز. خندید. صدای خیلی خوبی داشت و لهجه آدمی که خارج از ایران زندگی کرده. حرف زدیم حرف زدیم بالاخره گفت. آمریکا بوده و برای بردن پدر و مادرش برگشته و هنوز نتوانسته راضیشون کنه و دو ماه شده۲۴ ماه و دپرس شده تو خونه گفته بیاد با ماشین کار کنه. باور کردم...آره، همه شو. هیچ کس تو خیابان ها نبود. تک و توک ماشینی. گفت یه زن ژاپنی-کانادایی داشته. ازش جدا شده. نه دقیق گفت «منو ترک کرد». ساکت شد. روی پل چوبی بودیم. گفتم «ولی هنوز دوستش داری» به انگلیسی گفت «اولین عشقم بود، اولین مرد زندگیش بودم، مگه میشه فراموشش کنم؟ عاشقشم هنوز» ماشین زیر نورهای زرد خیابون حرکت می کرد. به روبرو نگاه می کردم و رنگ صداش همه چیز رو می گفت. صدا همیشه همه چیزو لو میده. ۴۳ سالش بود. دست دادم و پیاده شدم... تا حالا با راننده تاکسی دست نداده بودم. به این فکر می کردم که من که تو ۳۰ سالگی، خاطره ها اینجور درمانده ام کردند، تو میانسالی چطور از پسشون برمیام؟