بر بلندای کوهی که از اندوههایم برافراشته شده ، ایستاده ام و به دامنه های
سرسبزی که چراگاه دروغگویان و نامردان است چشم می دوزم .
چقدر حقیرند از این ارتفاع؟!! چون موران بیابانی ، چون موریانه هایی گرسنه
. . . می روند و می گذرند و خیانت می کنند و دشنام می دهند و گاه به نابودی
یکدیگر همت می گمارند و آنقدر مشغولند که مرا در این اوج نمی بینند!
من با همه اندوههایم از این روزگار راضی ام . . . و آنها با همه نعمتها و خوراکیها ، حریص و طماع و پلیدند !!
ابرها می رسند و نوید باران می آورند . . . و من مشتاقانه لحظه ای را انتظار
می کشم که باران ببارد و روحم را بشوید و اندکی از دردها و اندوههایم راپاک کند .... آنگاه شاید در بارشی شدید ، آب در لانه موران و موریانه هاراه یابد و آنها را بیاشوبد . . . تا بدانند که خراب کردن آشیانه دیگران چه طعم تلخی دارد!سرم را به سوی آسمان می گیرم و چشمهایم را می بندم و از اعماق قلبم
دعا می کنم تا باران بگیرد و سیلی راه بیفتد و ددان و بدان را آب ببرد به سوی
فاضلابهایی که متعفن و کثیف اند... دعا می کنم و برقی میزند و رعدی در جانها لرزه می افکند و من امیدوار می شوم که شاید این بار ، باران برایمان کاری بکند!!!