امروز دستم به نوشتن نرفت.نمی توام بنویسم .وقتی نویسنده حرفهای نباشید زیاد دچار این مصیبت میشوید، یعنی دیدن روزهای سختی که کلمات رام شما نیستند و از ذهن و قلم فرار میکنند.روزهائی که افکار در دست شما نیست.
روزهایی هست که نمیتوانی تصمیم بگیری از بین ده فعل تقریبا مترادفی که هریک به نوعی مقصودت را میرساند کدامیک اکنون و برای این لحظه خاص مناسبتر است.
روزهایی هست که از میان تمام صفت هایی که میتوانند حالت را وصف کنند هیچ کدام را به یاد نمی آوری، انگار از ظلم دستور زبان به تنگ آمده و علیه نویسنده دست به یکی کرده باشند یا بدتر از آن، دست به اعتصاب عمومی زده باشند.
روزهایی هست که تمام قیدها را یا فراموش کردهای یا بیشتر از آنی که لازم است بکار میبری.
روزهایی هست که تمام حرفهای ربط بیربط میشوند و حرفهای اضافه، اضافه.
روزهایی هست که موضوعی برای نوشتن نداری، یا داری و راه نزدیک شدن به آن را بلد نیستی.
روزهایی هست که فکر میکنی نوشتن بیفایده است، لبخند زدن بهتر از لبخند نوشتن است و اخم کردن موثرتر از اخم نوشتن و دوست داشتن گویاتر از دوست نوشتن.
روزهایی هست که دوستانت منتظرند تا داستان آن ها را روایت کنی، باید حدس بزنی از تو چه انتظاری دارند. گاهی خودت نمیخواهی مثل آنها فکر کنی، گاهی مثل آنها فکر میکنی و خوب نوشتن نمیدانی.
روزهایی میرسد که از هرچه اشاره است بیزار میشوی٬می خواهی بدون لفافه بگوئی اما سخت است برای شنیدن نه برای گفتن.
روزهای سختی در زندگی هر نویسنده تازهکاری هست که بعد از چندبار جزم کردن عزم و یورش بردن به صفحه سپید کاغذ دست خالی و بی نتیجه از پشت میز بلند میشود و میبیند که حتی یک جمله به درد بخور ننوشته٬ روزهایی مثل امروز.