مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

باید باران ببارد!!!

بر بلندای کوهی که از اندوههایم برافراشته شده ، ایستاده ام و به دامنه های

سرسبزی که چراگاه دروغگویان و نامردان است چشم می دوزم .

چقدر حقیرند از این ارتفاع؟!!  چون موران بیابانی ، چون موریانه هایی گرسنه

. . . می روند و می گذرند و خیانت می کنند و دشنام می دهند و گاه به نابودی

یکدیگر همت می گمارند و آنقدر مشغولند که مرا در این اوج نمی بینند!

من با همه  اندوههایم از این روزگار راضی ام . . . و آنها با همه  نعمتها و خوراکیها ، حریص و طماع و پلیدند !!

ابرها می رسند و نوید باران می آورند . . . و من مشتاقانه لحظه ای را انتظار

می کشم که باران ببارد و روحم را بشوید و اندکی از دردها و اندوههایم راپاک کند .... آنگاه شاید در بارشی شدید ، آب در لانه  موران و موریانه هاراه یابد و آنها را بیاشوبد . . . تا بدانند که خراب کردن آشیانه  دیگران چه طعم تلخی دارد!سرم را به سوی آسمان می گیرم و چشمهایم را می بندم و از اعماق قلبم

دعا می کنم تا باران بگیرد و سیلی راه بیفتد و ددان و بدان را آب ببرد به سوی

فاضلابهایی که متعفن و کثیف اند...  دعا می کنم و برقی میزند و رعدی در جانها لرزه می افکند و من امیدوار می شوم که شاید این بار ، باران برایمان کاری بکند!!!

ویران شود آن شهر که میخانه ندارد

این همه خیابان٬این همه کوچه٬این همه راه و بزرگراه به چه کار می آیند وقتی که نمی توانند مرا به تو برسانند....؟؟؟

ما را سری‌ ست با تو که...

چنان سربه‌زیرم که ترکهای آسفالت را از ساق سیمین ‌تنان بهتر مى‌شناسم.
چنان سربه‌هوایم که اشکال ابرها را از چهره‌ مهرویان بهتر مى‏شناسم.

از عشق و شیاطین دیگر

حوالی چشمهایت خیالی پرسه می زند 

حوالی دستهایت هم دستانی 

و بند انگشتانی در تار و پود صورتت اسیر 

سکوتم را دوستت دارم تعبیر کن 

لب از لب باز نکن 

نگذار پرسپکتیو رویای بند انگشتانم حتی برای لحظه ای نابود شود.

آخرین روز زندگی(نوشته های یک معمار)

«ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها و تاثیر مرگ بار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه فرا رسیدن مرگ مان خوش آیند نباشد *

                                                                 ***

فکر می کنید و مطمئن هستید که هزار سال دیگر زنده اید و به پشت گرمی آن جرات کنید از مرگ خودتان حرف بزنید، با آن شوخی کنید یا از آن به عنوان واقعه ای خوش آیند یاد کنید، باز قطعیت وقوع اش رعشه به اندام می اندازد.

بازی با یک سؤال ساده آغاز می شود: اگر بدانی که این آخرین بیست و چهار ساعت باقی مانده از عمرت است، چه خواهی کرد؟

- قبل از هر کاری سعی می کنم یک پُـستِ خداحافظی بنویسم، از آن ها که دل بسوزاند و اشک در بیاورد، اما چون دست هایم می لرزند و افکارم پریشان شده به نوشتن یک جمله قناعت می کنم: من درگذشتم!

-یک ساعت پیش مادرم می نشینم ٬به او خواهم گفت که ببین، آن قدر بزرگ شده ام که فردا می خواهم بمیرم. به اتاق مدیرعامل شرکت می روم و بالاخره به لاغری دستمزدم اعتراض می کنم و می خواهم، فقط برای حفظ آبرویم بعد از مرگ، حقوقم را برای بیست و چهار ساعت اضافه کند. تصمیم می گیرم که سری به کافه هایی که دوست شان دارم بزنم و با همه خداحافظی کنم اما منصرف می شوم. سیگار را با سیگار روشن می کنم. با "وفادار" تلفنی حرف می زنم، او را وصی خودم می کنم. به دیدن دو نفر می روم، هر دو را می کُشم! یک نفر را در آغوش می گیرم. حمام می کنم. اصلاح می کنم. بهترین ادوکلن هایم را می زنم. به فایل های کامپیوترم سر و سامان می دهم.  برای آخرین بار کلاغ ها را تماشا می کنم، تنه  زبر درخت ها را لمس می کنم. روی کاناپه ام، مونس شب های تنهایی ام، دراز می کشم و برای اولین بار از احساس سفتی بالش ها و صدای جیرجیر چارچوب زهوار در رفته اش لذت می برم. همان طور که دراز کشیده ام به "پروانه رضاپور" فکر می کنم و به تنهایی اش در آخرین روز زندگی٬ وقتی به جنگل رفت و برای فرار از سرنوشتی دردناک خود را حلق آویز کرد، به احساسش در آن لحظات و افکاری که در سر داشت، به دردی که کشید و رنجی که تحمل نکرد، به فراموش شدن فکر می کنم. خاطراتم را مرور خواهم کرد، افسوس خواهم خورد. دقایق باقی مانده را- اگر چیزی مانده باشد- فلج می شوم، دلم برای خودم کباب می شود، گریه می کنم و قبل از آخرین نفس، دوباره سیگار می کشم. 

 

* آلن دوباتن- پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند- ترجمه گلی امامی 

پ ن :امروز خیلی ناراحتم٬شاید این نوشته تاثیرپذیر از همان ناراحتی باشد.

یادم می ماند

یادم باشد غرور دست و پایم را و دل و زبانم را تسخیر نکند. یادم بماند اگر چیزکی از چیزهای جهان دارم، نه از سر برازندگی و شایستگی که از خوش اقبالی‌ام است. یادم باشد نگاه‌هایم را هیچ‌وقت از بالا بر بنی بشری ندوزم که فقط یک حیوان بلند بالا ممکن است چنین کند. حواسم باشد کلمات پرقدرت زهرآلود را اگر خواستم در هوا پرتاب کنم، اول دو سه جمله‌ای بسازم ازآنها و در آینه‌ای شفاف و تمام قد، خطاب به خودم بگویم. یادم باشد اگر هستم منتی نیست بر کسی، همانطور که اگر نباشم محنتی نیست بر دلی. یادم بماند...

دوست من

توی این دنیای هیشکی به هیشکی ، همین جماعت لنگ و لوچ و کوری هم که دور آدم پیدا می شود خودش کلی غنیمت است ، بعد چند شب همین بی هیچ کس شدن ها آخرش ،ما را کشاند وسط پاتوقی که روزهاست فراموش شده و شب هاست که پر می شود ازبی حالی ،محسن هم دارد ازدواج می کند ،پسر خوبی بود ،از آن ها که تمام عمر سروش کودکان خوانده اند و تا می توانستند مثل مجلات رشد نوجوان قد کشیده اند و نماد خوشبختی اند برای امثال ما آشغال کله هایی که فکر می کردیم آخر همه چیز دنیا باید،جایی همین حوالی باشد... 

پ ن:این مطلب رو یکی از بهترین دوستانم تو بخش کامنت ها برام نوشته بود.

شرمندگی

آدم خیلی خوب است که گاهی از خودش شرمنده باشد و گاه اگر شد این گاه های شرمندگی اش را با خودش این ور و آن طرف ببرد و اگر شد ، به این و آن هم نشان بدهد و آخرش مثل همه  بقیه کارهای دنیا از این یکی هم ،شرمنده باشد.


ANNIVERSARY

باشد که

بتابی همچنان،

طلوع جاودان من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست من

از آن آدم هاست که با همان کوله کوهنوردی اش مهمانی هم می رود و روی سقف ماشین باباش از این چیزهاست که توش چوب اسکی فرو می کنند و هی چند هفته چند روزی می رود ایرانگردی و توی دهات ها کرم ضد آفتاب می زند و سوار الاغ می شود و با دوربین چند ده مگاپیکسلی اش از خانه خشتی ها و بچه دماغوها ، عکس تاثر برانگیز می گیرد و توی پاسور شاید دو یا حتی سه تا حقه هم بلد باشد و موظف است که از دوست دخترش خوش استیل تر راه برود و توی کافه که روبروت بنشیند حتما می پرسد که تو چرا ، از زندگی لذت نمی بری؟ ها؟


اردیبهشت

شب های اردیبهشت باشد ، شب های بهار نارنج ، خاک باشد و بوی باران ، ما جماعت سیگاری مثل کرم خاکی ها ، نمی شود از خانه بیرون نزنیم.


بوی آدمیزاد(نوشته های یک معمار)

بوی دروغ آزار دهنده تر از بوی فاضلاب است اما تو احساسش نمی کنی؛ این را به آقا جمال گفتم که اصرار دارد من شبیه به جانی دپ هستم!!!، آقا جمال همان عطر فروش خیابان فاطمی است که قسم خورده تا هزار شیشه ادوکلن به من نفروشد نگذارد نفس راحت بکشم. تمام روی میز مغازه پر شده از نوارهای باریک کاغذ تست ادوکلن. یکی یکی به آن ها عطر می پاشد و روی میز می گذارد تا به نوبت امتحان شان کنم. می گویم زحمت بی خود می کشی چون دماغ من مدت ها است که هیچ بوی خوشی را حس نمی کند، کاسه  کوچک چینی از زیر میز بیرون می آورد که پر است از دانه های قهوه ای قهوه، می گیرد جلوی دماغم و امر می کند «بو بکش»، اطاعت می کنم اما بوی دانه ها را حس نمی کنم می گویم نمی خواهم نا امیدت کنم اما انگاری بوی قهوه های "یارعلی" شامه ام را سوزانده است. اعتنا نمی کند و نوارهای کاغذی را یکی یکی و به ترتیب جلوی دماغم می گیرد: «این از چوب درست شده و بوی چوب می ده، جدیدترین کاریه که آمده، این یکی کمی شیرین می زنه اما خیلی عاااالیه به درد پوست هایی می خوره که چربه و روی این پوستا خیلی دووم داره، این یکی ... بررررر... سرده، هرکی باید یه ادوکلن خنک هم داشته باشه و این یکی...» توضیحات اش ناتمام می ماند چون وسط حرفش پریدم: «ببین من مدت هاست شامه ام را برای بوی خوش از دست داده ام خودت هرکدام را که دوست داری برایم انتخاب کن. نیشخند زنان می گوید «ماشاالله دماغتان که خیلی چاق است»... هوا پر می شود از بوی تخم مرغ گندیده، بوی بد تمسخر. می گویم که زشت است نقص بدنی دیگران را مسخره کردن و او قسم می خورد که چنین کاری نکرده و بلافاصله بوی لجن گندیده جایگزین بوی گوگردی قبل می شود، دارد دروغ می گوید، می گویم که دروغ نگو چون نمی توانم بوی دروغ را تحمل کنم. می گوید که شما اختیار دار مغازه هستید و هر فروشنده ای شانس این ندارد که جانی دپ!!! مشتری اش باشد، این بار زمین و آسمان بوی قهوه  سوخته می دهد که بوی تملق است، کمی دلچسب اما به شدت مهلک...، «جداً شبیه به جانی دپ هستم!!!؟» ،معلوم بود که تملق داشت اثر می کرد، می گوید که: فقط کمی "مشکی" تر از او هستید!

بیرون که می آمدم بوی بدی شبیه به شیر ترشیده فضای مغازه را پر کرده بود... بوی حماقت.

از عشق و شیاطین دیگر

 با چشمهایت٬با دستهایت٬ زندگی ام کمی زیر و رو شده !!!
دلم را٬وجودم را و همه زندگــــــــــیم را خیــــــــــــالت پر کرده !

  

دوسـتت دارم ؛

 این تعارف نیست.... زندگـی  من است