مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

آخرین روز زندگی(نوشته های یک معمار)

«ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها و تاثیر مرگ بار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه فرا رسیدن مرگ مان خوش آیند نباشد *

                                                                 ***

فکر می کنید و مطمئن هستید که هزار سال دیگر زنده اید و به پشت گرمی آن جرات کنید از مرگ خودتان حرف بزنید، با آن شوخی کنید یا از آن به عنوان واقعه ای خوش آیند یاد کنید، باز قطعیت وقوع اش رعشه به اندام می اندازد.

بازی با یک سؤال ساده آغاز می شود: اگر بدانی که این آخرین بیست و چهار ساعت باقی مانده از عمرت است، چه خواهی کرد؟

- قبل از هر کاری سعی می کنم یک پُـستِ خداحافظی بنویسم، از آن ها که دل بسوزاند و اشک در بیاورد، اما چون دست هایم می لرزند و افکارم پریشان شده به نوشتن یک جمله قناعت می کنم: من درگذشتم!

-یک ساعت پیش مادرم می نشینم ٬به او خواهم گفت که ببین، آن قدر بزرگ شده ام که فردا می خواهم بمیرم. به اتاق مدیرعامل شرکت می روم و بالاخره به لاغری دستمزدم اعتراض می کنم و می خواهم، فقط برای حفظ آبرویم بعد از مرگ، حقوقم را برای بیست و چهار ساعت اضافه کند. تصمیم می گیرم که سری به کافه هایی که دوست شان دارم بزنم و با همه خداحافظی کنم اما منصرف می شوم. سیگار را با سیگار روشن می کنم. با "وفادار" تلفنی حرف می زنم، او را وصی خودم می کنم. به دیدن دو نفر می روم، هر دو را می کُشم! یک نفر را در آغوش می گیرم. حمام می کنم. اصلاح می کنم. بهترین ادوکلن هایم را می زنم. به فایل های کامپیوترم سر و سامان می دهم.  برای آخرین بار کلاغ ها را تماشا می کنم، تنه  زبر درخت ها را لمس می کنم. روی کاناپه ام، مونس شب های تنهایی ام، دراز می کشم و برای اولین بار از احساس سفتی بالش ها و صدای جیرجیر چارچوب زهوار در رفته اش لذت می برم. همان طور که دراز کشیده ام به "پروانه رضاپور" فکر می کنم و به تنهایی اش در آخرین روز زندگی٬ وقتی به جنگل رفت و برای فرار از سرنوشتی دردناک خود را حلق آویز کرد، به احساسش در آن لحظات و افکاری که در سر داشت، به دردی که کشید و رنجی که تحمل نکرد، به فراموش شدن فکر می کنم. خاطراتم را مرور خواهم کرد، افسوس خواهم خورد. دقایق باقی مانده را- اگر چیزی مانده باشد- فلج می شوم، دلم برای خودم کباب می شود، گریه می کنم و قبل از آخرین نفس، دوباره سیگار می کشم. 

 

* آلن دوباتن- پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند- ترجمه گلی امامی 

پ ن :امروز خیلی ناراحتم٬شاید این نوشته تاثیرپذیر از همان ناراحتی باشد.