مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

جادوست این(نوشته های یک معمار)

قطعا تئاتر یکی از مقولاتی است که در آن سلیقه ای متعالی را نمایندگی نمی کنم. به تدریج یاد گرفته ام که اگر از نمایشی خوشم آمد آن را تبلیغ نکنم. یک بار برای دیدن کاری از "سیروس ابراهیم زاده" تمام دوستانم را بسیج کردم و تا مدت ها از زخم زبان شان عذاب کشیدم در حالی که خودم دو بار برای همان نمایش به سالن رفتم و خیلی راضی بیرون آمدم.   

به پیشنهاد و دعوت یکی از دوستان این بار برای دیدن"درس" نوشته  "اوژن یونسکو" و کارگردانی "داریوش مهر جویی" در سالن "سمندریان"به تماشاخانه "ایرانشهر" رفتم.قبل  از گرفتن اذن دخول در صف طویلی ایستادیم و دقایقی طولانی پشت در عرق ریختیم و خودمان را با بروشورهایی که نه برای خواندن بلکه برای باد زدن به ما داده اند باد زدیم تا دل رئیس به رحم بیاید و بگذارد سر جایمان بنشینیم.!!! هوای داخل سالن گرم تر از راهروها است، یکی دو تا کولری که کار گذاشته اند نای خنک کردن هوا را ندارند و فقط سر و صدا می کنند. در جلوی سن  _روی زمین_می نشینیم. هنرپیشه ها را می شناسم ،"امیر جعفری" همانی است که مدت ها در تمام سریال های بد تلویزیون بازی می کند. جادو است این؛ چقدر امیر جعفری عوض شده، چقدر مسلط و خوب بازی می کند و چقدر در این نقش باورپذیر است. جادو است این؛ اما جادو به تو می باوراند که این چارپایه که در صحنه  قبل تخت سلطان بود در این صحنه قله ای مرتفع است یا باروی قلعه ای دست نیافتنی. کاسه  آب یک دریا است و یک دور که محیط صحنه را راه بروی فرسنگ ها پیموده ای. هر بار که بازیگر معنی جمله ای را به زبان دیگر می گوید،درکش می کنی. باور می کنی که گل های رز باغچه مادربزرگ همان قدر زرد اند که پدر بزرگ آسیایی من  ... و باور می کنی هرچه را که بر بالای آن صحنه جادویی اتفاق می افتد عین درس است. جادو است این، که اگر نبود چرا صنعت سینما با آن طول و عرض و بودجه های میلیون دلاری و استفاده از جلوه های ویژه  پشرفته نمی تواند به این راحتی چنین حسی از فضا و مکان و زمان را منتقل کند؟ اما من لذت بردم. اولین بار بود که امیر جعفری واقعی را می دیدم و باز دلم خواست به کسی بگویم که این نمایش را ببیند.

خودنویس مهندس (نوشته های یک معمار)

ازاین خودنویس های معمولی نبود، از قیافه ا ش معلوم بود که گران قیمت است، شاید هم طلا بود البته هنوز هم نمی دانم خودنویس طلا چه شکلی است یا کجایش از طلا است، نوکش، درش، قلابش... اما احتمالاً از طلا بود حالا کجایش؟ بماند.

آخرین روز سال را طبق سنتی که نمی دانم از چند سال قبل از استخدام من رواج داشت همه برای خداحافظی و تبریک سال نو به اتاق رئیس می رفتند، من سال اولم بود، با سه نفر از همکارها رفتیم جلوی در اتاق کنار میز منشی ها ایستادیم. هر سه منشی دفتر آنجا پشت میز بلندی شبیه به پیشخوان می نشستند یکی شان منشی مخصوص مهندس بود اجازه داد وارد اتاق بشویم مهندس خوش رو بود و خوش پوش بود و خوش بو بود. با همه مان دست داد، نشستیم، با تک تک مان احوالپرسی کرد و بعد دست در جیب برد و یک دسته اسکناس هزار تومانی نو بیرون کشید.بعد مدتی جیب دیگرش را دنبال چیزی گشت، منشی اش را که صدا کرد فهمیدیم دنبال خودنویسش می گردد. در اتاق نیمه باز بود و مهندس ترجیح داد به جای استفاده از تلفن کمی صدایش را بلند کند، یکی دو باری "ثـری" را صدا کرد که مخفف ثریا بود اما فقط او ثریا را ثری صدا می کرد ما به ایشان می گفتیم خانوم... وقتی ثری آمد سراغ خودنویس طلا را گرفت آن روز نمی دانستم و هنوز هم راستش را بخواهید نمی دانم که خودنویس طلا چرا پیش ثری بود، خیلی زود آوردش. مهندس یک هزار تومانی نو از توی دسته  اسکناس بیرون کشید و با دقت در خودنویس طلا را باز کرد و نوک گران قیمت آن را روی اسکناس حرکت داد...

چند دقیقه ای است به این فکر می کنم که اگر "ریچارد براتیگان" جای من پشت این کیبورد نشسته بود آن مجموعه  کج و معوج کلمات یادگاری را روی اسکناس هزار تومانی نو چطور وصف می کرد؟ مثلاً می نوشت « کلمات آن نوشته به گله  گوسفندی شبیه بود که کامیونی ترمز بریده از میانش گذشته باشد»؟ یا می نوشت «کلمات شبیه به سوسک هایی بودند که بعد از سمپاشی از سوراخ چاهکی سراسیمه بیرون آمده اند و مست از باده  شوکران بی هدف می دوند»؟ و یا می نوشت « کلمات شبیه به واگن های قطاری بود که در مسیر دهلی به کلکته طبق عادت از خط خارج شده و صدها نفر را به کشتن داده است»؟ متأسفانه هیچ وقت نخواهیم فهمید "براتیگان" درباره  دست خط مهندس از چه توصیفی استفاده می کرد اما من فقط با این جمله آن را وصف می کنم: دست خط مهندس افتضاح بود. در شان آن خودنویس طلا نبود٬خودنویسی که نگهبان اختصاصی اش، ثری بود.

می دانید، خودنویس طلا کاربردهایی بیشتر از خودنویس های معمولی دارد اما نمی تواند ستار العیوب باشد.

 

این متن را چند روز پیش نوشته بودم گفتم عجالتاً بخوانیدش حوصله تان سر نرود.

خلا نبودنت

بعضی چیزها تو زندگی مثل اکسیژن می مونن
شاید گاهی ازشون غافل میشی
شاید بهشون توجه نداری
ولی اگه نباشن
می میری
مثل موسیقی
مثل کتاب

مثل یه نفر

آنقدر تو رو دوست دارم...

وقتی یک نفر را خیلی دوست داشته باشی... 

برای بیان احساستت واژه کم میاری 

و اینجاست که برای بیان احساساتت...سکوت می کنی!

هنر نبودن دیگری

یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن. 

 برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمی داند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .  

 این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !

بی آنکه سکه ای برنده شده باشم از چشم هایت ٬قرض الحسنه دادم دلم را... 

   

هی می نویسم و هی بک اسپیس می زنم و هی فکر می کنم به ماجرای زندگی ام.راستش دلم گرفته است از تمام باید هایی که شاید شد...

یادداشتی برای همه(خودم)

با چشمانی مصمم و ابروانی گره کرده به او خیره باید شد، چشم در چشم، رو در رو. باید پیش از او تصمیم گرفت، پیش از او عمل کرد. باید او را در ذهن بالا برد و بر زمین کوبید. او همه این چیز ها را در چشمان مصمم تو خواهد دید. و آنگاه، در عین نا باوری، جا خواهد زد. و آهسته هیکل بزرگش را  از مقابل نگاه پیروزمندانه تو کشان کشان دور خواهد کرد. تو او را شکست داده ای بی آنکه حتی خراشی برداری. فقط با چشمان مصممت !

اما او ... او کیست ؟ شاید دردی یا غمی. یا فردایی که نگرانش هستی. شاید غولی باشد بی شاخ و دم ! هر چه که باشد، نباید از چشمان مصممش جا زد. همین ! 

پ.ن:شجاعت یعنی بترس؛ بلرز؛ ولی یک قدم بردار.

از عشق و شیاطین دیگر

دقت کردی؟ 

 صدا کردن اسم بعضی ها خیلی به آدم حال میده. 

 اینکه بعضی ها اسم آدم رو صدا کنن هم خیلی به آدم حال میده!

اعتیاد

معتاد شده ام به خیال

فکر که نمی کنم

بدنم دردش می آید

فکرم خوابش می گیرد

و می روم در کابوس...


پ ن:معتاد شده ام به خیالت...

همبازی

دیروز رفته بودیم کتاب بخریم. بعد از نماز جمعه به اقامت امام جمعه شهر در خیابان دست به راهپیمایی زدند مردم، گفتم بیا ما هم یک بار هم که شده هم پا با خیل جمعیت نمازگزار و هم پیمان با ولایت، همه با هم بر علیه جنایت کاران و مستکبران شعار مرگ بر... سر دهیم؛ افسوس که آنها این بار شعار می دادند "مرگ بر بد حجاب!"  

ولی من بد حجاب ها را دوست دارم.

ای ماه پاره من

یک وقت هایی یک جملاتی گفته می شود یا شعری سروده می شود که سالها بعد بیشتر به چشم می آید.به نظرم این بیت از سروده های ایرج میرزا یکی از همان هاست.از موارد استفاده اون موقعیه که با دختری خود شیفته روبرو شوید که خود را END  خوشگل ها بداند و تا جایی تو این توهمات پیش برود که بیاید وبلاگ درست کند و از آمار دادن پسرها بنویسد...

این فقط در جواب تو سروده شده عزیزم:
خلقی به تو ماه پاره گویند     ای ماه بگو کُجات پاره ست؟ 

پ ن1 : مخاطب خاص دارد!
پ ن2 :با عرض معذرت از تمامی دوستان 

 

عرفان زده شده ایم(نوشته های یک معمار)

1- می فرماید : پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی تمکین بود

عرض می کنیم : اون که درست ، اما در عوض عرفا نیازی به پا ندارند ، معمولا پرواز رو  ترجیح میدن!

2- قشنگ ترین تعریفی که از عرفان شنیدم مربوط به مقدمه  کتاب دفتر روشنایی بود به قلم دکتر شفیعی کدکنی که مختصر و مفید نوشت : عرفان نگاه زیباشناختانه است نسبت به دین . و اما مزخرفترین تعبیر و تفسیری که از عرفان دیدم این معجون عجیب و غریب و بی ربطیه که به اسم عرفان شرق و غرب و فلان و بهمان از انواع کلاسهای مضحک بگیر تا برنامه های تلویزیونی و غیره  دارن به خورد مردم میدن! ای عجب ...

3-  یه وقتی می گفتیم قهوه – سیگار – رمانهای روسی ،مثلث روشن فکری ! حالا لابد باید بگیم عود – شمع –چای سبز، مثلث عرفانی! اگه اون اولی کسی رو فیلسوف کرد این دومی هم عارف خواهد نمود ...

پ ن : درد گاهی رفتن نیست ، نرسیدنه رفیق، نرسیدن !

 سیر تماشایت کردم

سیر ؟

سیری چیست ؟

نمی دانم ٬می دانم هنوز عطش دارم ! 

چیزی نگو ٬ بخوان  

همراه با صد بلبل دیگر 

.....

روزی برای ننوشتن

امروز دستم به نوشتن نرفت.نمی توام بنویسم .وقتی نویسنده‌ حرفه‌ای نباشید زیاد دچار این مصیبت می‌شوید، یعنی دیدن روزهای سختی که کلمات رام شما نیستند و از ذهن و قلم فرار می‌کنند.روزهائی که افکار در دست شما نیست.

روزهایی هست که نمی‌توانی تصمیم بگیری از بین ده فعل تقریبا مترادفی که هریک به نوعی مقصودت را می‌رساند کدامیک اکنون و برای این لحظه‌ خاص مناسب‌تر است.

روزهایی هست که از میان تمام صفت‌ هایی که می‌توانند حالت را وصف کنند هیچ‌ کدام را به یاد نمی‌ آوری، انگار از ظلم دستور زبان به ‌تنگ آمده و علیه نویسنده دست به یکی کرده باشند یا بدتر از آن، دست به اعتصاب عمومی زده باشند.

روزهایی هست که تمام قیدها را یا فراموش کرده‌ای یا بیشتر از آنی که لازم است بکار می‌بری.

روزهایی هست که تمام حرف‌های ربط بی‌ربط می‌شوند و حرف‌های اضافه، اضافه.

روزهایی هست که موضوعی برای نوشتن نداری، یا داری و راه نزدیک شدن به آن را بلد نیستی.

روزهایی هست که فکر می‌کنی نوشتن بی‌فایده است، لبخند زدن بهتر از لبخند نوشتن است و اخم کردن موثرتر از اخم نوشتن و دوست داشتن گویاتر از دوست نوشتن.

روزهایی هست که دوستانت منتظرند تا داستان آن‌ ها را روایت کنی، باید حدس بزنی از تو چه انتظاری دارند. گاهی خودت نمی‌خواهی مثل آن‌ها فکر کنی، گاهی مثل آن‌ها فکر می‌کنی و خوب نوشتن نمی‌دانی.

روزهایی می‌رسد که از هرچه اشاره است بیزار می‌شوی٬می خواهی بدون لفافه بگوئی اما سخت است برای شنیدن نه برای گفتن.

 روزهای سختی در زندگی هر نویسنده‌ تازه‌کاری هست که بعد از چندبار جزم کردن عزم و یورش بردن به صفحه‌ سپید کاغذ دست خالی و بی ‌نتیجه از پشت میز بلند می‌شود و می‌بیند که حتی یک جمله‌ به‌ درد بخور ننوشته‌٬ روزهایی مثل امروز.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.