مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

از عشق و شیاطین دیگر

با تو بودن هم دلگیر است بعدش٬ 

حالا خودت تصور کن 

امروز غروب مرا بی تو

بنشین بر لب جوی(نوشته های یک معمار)

هفت قرن قبل از اختراع اولین دوربین عکاسی شاعر بزرگ ما، سعدی شیرازی(۱)، به همگان توصیه کرد تا بر لب جوی بنشینند و به آب نگاه کنندبلکه از این طریق متوجه گذشت سریع زمان بشوند. روشن نیست طی هشتصدسال گذشته چه تعداد از دوستداران سعدی علیه‌الرحمه به این توصیه عمل کرده‌اند اما به ظن قوی خیلی از کسانی که مطابق این دستورالعمل بدون همراه داشتن تخمه آفتابگردان کنار جوی رفتند و دوزانو نشستند و نتوانستند ارتباطی میان حرکت آب و گذر عمر برقرار کنند فقط درد کمر و خواب‌رفتگی پا نصیب‌شان شد و دست خالی به خانه برگشتند. شاید اگر شاعر شیراز امروز در قید حیات می‌بود با توجه به پیشرفت تکنولوژی و اختراع دوربین عکاسی و سرپوشیده شدن جوی‌ها و کمبود موجودی آب در جریان رودها به همگان توصیه می‌کرد بر لب مبل بنشینند و در رایانه‌ "رولنگی(۲)" خود به صدها عکسی بنگرند که در همین یکی دو سال اخیر انداخته‌اند. بی‌تردید این روش به همان‌ اندازه‌ تماشای آب جوی و شاید خیلی بیشتر می‌تواند آدم را متوجه سرعت گذشت عمر بکند ضمن آن‌که احتمال سقوط و خفگی در آب روان نیز در آن به حداقل می‌رسد. 

   

پ ن (۱):بنشین برلب جوی و گذر عمر ببین... علی‌رغم این‌که مصرع متعلق به یکی از غزل‌های معروف حافظ است و هر آدم علاقمندی بدون رجوع به دیوان خواجه هم می‌تواند از وزن و آهنگ آن نام شاعر را حدس بزند من مرتکب اشتباهی مهلک شدم و آن‌را به سعدی نسبت دادم و تا آخرین لحظه هم شک نکردم... ضمن طلب پوزش از هردوی آن بزرگواران برای عبرت خودم متن را اصلاح نکردم تا یادم بماند بعد از این بیشتر مراقب باشم. 

پ ن (۲):رولنگی- معادلی فارسی برای لپ‌تاپ فرنگی.

مکاشفات(نوشته های یک معمار)

فکر می کنیم حرف ها روی دلمان ماسیده اند و زیاد داریم برای گفتن. وقتش که می رسد با همان بهترین آدمش هم دو ساعت قدم بزنی حرف هایت تمام می شوند. بعد می گویی کی این دو ساعت دیگر هم تمام می شود.          می خواهی فرار کنی بروی خانه توی اتاقت روی تختت دراز بکشی و ملافه رو بکشی روی سرت. خودت را به خواب بزنی.

عاشقی

این همه قلب آویزان پشت شیشه !

قلب های سرخ...

نوشته اند عشق و چند تا قلب آویزان کرده اند کنارش...چسبانده اند عشق را به قلب های پارچه ای سرخ٬ قلب های پشمالو که می توانند بالش باشند شب ها!

اصلا چه کسی گفته قلب عاشق این شکلی است؟ سرخ است؟ شاید آبی باشد... شاید رگبار داشته باشد و کبود باشد... شاید بنفش باشد از دوری و مثل شیشه  باران خورده باشد که پشتش تنها منظره دیوار بتنی همسایه ایست که بچه اش چهار سالش است و هنوز نمی تواند بگوید مادر...

شاید سبز باشد و از شیره  جان بنوشد و رشد کند... مثل گیاه های انگلی نارنجی باشد و حتی ریشه هم نداشته باشد...

شاید عشق فقط یک خط نوشته باشد... سیاه مشق باشد ! شکسته باشد پشتش خم شده باشد زیر بار هستن ...

شاید آواره باشد...

شاید زنی باشد با موهای پریشان و لباس حریر نم خورده و خیس ...که زن فریاد زده باشد و پیراهنش را چاک داده باشد و بین گریه و خنده چیز های نا مفهومی گفته باشد  و سینه اش را دریده باشد... 

شاید عشق خانه ای نداشته باشد...مثل لاک پشت همه  هستی اش در لاکش جا بگیرد و آهسته تا ساحل راه برود و گم شود در بیکرانه  امتداد نسل ها و رد پایش را هم موج ها و باد ها کمرنگ کنند...

شاید عشق این شکلی نباشد...

اصلا شاید ربطی به قلب نداشته باشد... شاید شُش باشد! وقتی خالی می شود از هر دم و بازدم... شاید این  هوای محبوب باشد که قلب را بیچاره می کند ... شاید همه چیز زیر سر این هوای عاشقی است... این هوای بارانی...

از عشق و شیاطین دیگر

هرگز فراموش نخواهم کرد که برای رسیدن به تو دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت.

آدمها و آثارشان

آدمها که از کنار ما می گذرند بر ما اثر می گذارند. این آثار می تواند خیلی عمیق یا خیلی سطحی باشد. اثر پذیری ما از آدمهایی که از کنار ما می گذرند به پتانسیل ما بستگی دارد. اینگونه است که شمس از کنار هزارها آدم گذشت و مولانا فقط اثر پذیرفت. آدمها در اثر پذیری از آدمها متفاوتند. آدمها در اثر گذاری بر آدمها هم متفاوتند. آدمها از این نظر متفاوتند که متفاوت اثر می گذارند و متفاوت اثر می پذیرند..................... . از این نظر آدمهایی که در مسیر ما قرار         می گیرند همه می توانند نشانه های بی نشان باشند در راه . راهی که اسمش را زندگی می گذاریم....... 

پوکر زندگی

من قواعد بازی رو بلدم اما حوصله بازی کردن ندارم،بعضی وقتها هم درگیر    می شم و مجبور می شم بازی کنم،اما اونا زیر و رو میکشن...پیش خودم    می گم وقتی آنقدر عزیز بودید که بازی رو باهاتون شروع کردم حداقل زیر و رو نکشید...اما نمیتونن انگار!!!.اون موقع هست که من یه کاری می کنم اونا احساس کنن من شکست خوردم و باختم...و وقتی مطمئن میشن که من رو شکست دادن ودارن طعم شیرین پیروزی رو تو دهنشون مزه مزه میکنن من یهو خودم رو می کشم بیرون و دیگه برای دست دوم باهاشون شروع نمی کنم،حالا هر چقدر هم که عزیز باشن...  

پینوشت:چه حالی میده که فقط از دور به بازی آدمها نگاه می کنم و چایم رو با خیال راحت میخورم و سیگارم رو می کشم...  

دوباره پینوشت:چه خوبه که من از دود سیگار و سرطان ریه بمیرم نه از رکبی که آدمها تو بازیاشون بهم میخواستن بزنن... 

 دوباره تر پیونشت: چه خوبتر که من سیگارم رو ترک نمی کنم اما ادما رو ترک می کنم...

مکاشفات

مورفی یعنی اینکه ۱۰۰۰ تا هم بادوم شیرین خوشمزه بخوری اون یه دونه آخری تلخ از آب در می آد.

باز دلم گرفته

دل از اندوه غمی نالان است و خودش نیز در این بحبوحه سرگردان است 

سوز و سازیست که نمی توانم گفتنش،رمز و رازی که از آن در تاب است 

دل و جانم به تمنای نگار تا به کی درعذاب است..... 

سپاسگذارم

صبح با غوغای گنجشکها و پرستوها آغاز می شود و من با تو ! وقتی از رخوت خواب جدا می شوم تو در من بیدار میشوی و لبخند را بر روی لبهایم هویدا   می سازی!اگر تو در من بیدار نشوی ، صبح بوی خوب همیشگی را نخواهد داشت! من به اشتیاق تو چشمهایم را بر بامدادان می گشایم .... و این برایم دلیل محکمی است تا زندگی را جدی بگیرم و آن را زیباتر از همیشه ببینم!  خود را دست کم نگیر!تو شبیه معجزه هایی هستی که دردمندان آن را انتظار         می کشند!خود را دست کم نگیر .... چرا که با تو هر روز انسانی،بیدار         می شود !انسانی به بامدادان سلام می کند! انسانی از نو شروع می شود.

از تو سپاسگزارم از تو که در من بیدار می شوی و بیدارم می کنی و بیداری ام می بخشی.... 

محبوب من ...

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

«هاتف اصفهانی»

عبدی دوست داشت چیریک بشه(نوشته های یک معمار)

عبدی فقط دو سال بزرگتر از من بود اما اسباب بازی‌هایی داشت که من نداشتم، مثلا یک تفنگ بادی داشت از آن‌هایی که از کمر تا می‌شد و یک گلوله‌ پردار توش می‌گذاشتند و به سمت تخته‌ هدف شلیک می‌کردند، می‌شد بجای گلوله‌ پردار از ساچمه استفاده کرد و بجای هدف از گنجشک‌های روی درخت. عبدی یک ماسک غواصی هم داشت، از آن‌هایی که کنارش یک لوله دارد و وقتی سرت را زیر آب می‌کنی سر لوله بیرون از آب می‌ماند برای نفس کشیدن. تابستان توی حوض خانه‌ مادربزرگ عبدی که می‌نشستیم عبدی ماسک غواصی‌اش را می‌زد و سرش را زیر آب می‌کرد. عبدی زیرآب بود که فکرهایش را کرد و تصمیمش را گرفت. از حوض بیرون آمد و اعلام کرد که می‌خواهد در آینده "چیریک" شود. نه خودش و نه من نمی‌دانستیم چیریک یعنی چه، احتمال می‌دادم که چیزی مثل قهرمان فیلم‌های جنگی باشد. به هرحال هیچ‌وقت علت علاقه‌ عبدی را به چیریک شدن نفهمیدم شاید فقط شیفته‌ تلفظ غلط آن بود، شاید زیاد زیر آب مانده بود و اکسیژن به مغزش نرسیده بود. 

 

به مادرم گفتم که می‌خواهم گیتار یاد بگیرم، جدی‌ام نگرفت. بچه بودم و به موسیقی علاقه داشتم اما پول نداشتم، حالا این امکان را دارم که برای خودم معلم گیتار بگیرم فقط زیادی بزرگ هستم... اگر دو سال بی‌وقفه تمرین کنم تا صدایی از گیتار در بیاورم می‌توانم با چند نفر نوازنده‌ مسن یک گروه راک زیرزمینی تشکیل بدهم و اسمش را بگذارم BACKSTREET OLD BOYS

قول می‌دهم به شش ماه نرسد که معروف‌ترین گروه در زیرزمین و روی زمین ایران بشویم از کیوسک معروفتر... 

برای راه انداختن یک کاسبی پرسود در کانادا فقط به دو دلار سرمایه‌ اولیه احتیاج دارم. کافی است که وارد تورنتو بشوم و به نزدیک‌ترین شعبه‌ تیم هورتون بروم و با دو دلار یک لیوان قهوه سفارش بدهم، پنجاه سنت بقیه‌ پولم را با لیوان قهوه‌ام بگیرم و پشت یک میز بنشینم و با فراغ خاطر آن را جرعه جرعه بنوشم تا تمام شود و خستگی راه از تنم بیرون برود. بعد پنجاه سنت را توی لیوان خالی بریزم و بیرون کافه روی زمین دراز بکشم و لیوان را بگذارم کنار سرم و تخت بخوابم. هربار بیدار شدم پول‌هایی را که اضافه بر سرمایه‌ اولیه‌ام توی لیوان ریخته‌اند جمع کنم و توی جیبم بریزم و دوباره بخوابم.

این پاسخی بود که به دوستم دادم وقتی پرسید اگر به کانادا مهاجرت کنی چطور زندگی خواهی کرد.

                                                             

هرکسی را برای کاری ساخته‌اند، شاید برای خیلی کارها دیر شده باشد، بعید نیست روزی BACKSTREET OLD BOYS را راه بیندازم، بعید نیست روزی از خوابیدن در پیاده‌رو پول دربیاورم اما مسلماً هیچ‌وقت چیریک نخواهم شد... عبدی بود که در دوازده سالگی دوست داشت چیریک بشود که او هم  یک کارمند ساده شد.

مکاشفات(نوشته های یک معمار)

آدم‌های ساده را دوست دارم. همان‌ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان‌ها که برای همه لبخند دارند. همان‌ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدم‌های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت‌ها تماشا کرد. 

آدم های ساده عمرشان کوتاه است ٬بس که هر کسی از راه می‌رسد یا ازآنها سوءاستفاده می‌کند یا زمینشان می‌زند یا درس ساده نبودن بهشان می‌دهد.
آدم‌های ساده را دوست دارم. بوی ناب "آدم" می‌دهند.

مکاشفات(نوشته های یک معمار)

آدم های پیچیده را دوست ندارم.ساده می پیچند در زندگی ات.بعد باید مدام حلشان کنی.یک جواب ندارند همیشه.درست وقتی که فکر می کنی رنگ قرمز دوست دارند آبی می پوشند. به جای گل رز مریم می آورندبرایت.ممکن است اول خوشت بیاد از شخصیت معلقی که هی لق میزند در ذهنت و  هی باید کشفش کنی . اما کمی فقط کمی که بگذرد خسته ات   می کند از این پیش بینی های درست از آب در نیامده .آدم های پیچیده٬ آدم های امنی نیستند حتی اگر که مهربان باشند٬اگر که گوش های خوبی باشند٬ اگر که زیاد بفهمند...

حرف بزن

نگاهم نکن ....با من حرف بزن.....
سواد خواندن نگاه های ترا ندارم.....

مکاشفات(نوشته های یک معمار)

یکی از ویژگی‌های بارز برنامه «بفرمایید شام» اینه که مردم رو با افعال اصیل ایرانی آشنا می‌کنه٬ برای مثال شرکت کننده برای اینکه بگه خوشحالم میگه:‌‌<هپی ام>