شاید این دنیا در کلیت خود قناس و کج و معوج به نظر بیاید، که میآید، شاید از آن شکل کامل آرمانی خود فرسنگها دور باشد، که هست، شاید اصلا چنان که باید نباشد، که نیست، شاید آشفتگی از سر و روی آن ببارد، که میبارد، شاید آنطور که گفتهاند یک جای کار و بلکه صد جای کار آن بلنگد، که میلنگد، شاید به هیچ وجه ممکن نشود در هوای سربی این دنیا یک نفس راحت کشید، که نمیشود، شاید این عالم خاکی اصلا شرایط لازم برای زندگی ایدهآل را نداشته باشد، که ندارد،شاید آن طورها که گفتهاند و درست گفتهاند هرگز این دنیا به درد سر سپردن و دل بستن نخورد، که نمیخورد، شاید نتوان آن را به شکل دلخواه خود در آورد، که نمیتوان، شاید از زشتیهای آن روزها و هفته ها و ماهها و سالها بتوان سخن گفت، که میتوان، شاید این دنیا را آن طور که باید نساخته اند، که نساختهاند،...
همه اینها درست. اما مگر نه اینکه تو هم از اهالی همین دنیایی؟ مگر نه اینکه تو هم در حوالی همین گوشه کنار نفس میکشی؟ مگر نه اینکه تو با آن ظرافت خاص ، آن نگاه نافذ شاعر کش ات، آن چهره مسحور کنندهات، آن دستهای نرم و زنانهات، آن چشمان مست کننده عاشق پرورت، و همه آن موی و میان و طلعت و "آنی" که در اختیار داری، در نهایت اعتدال و کمال خودی؟ تو چنانی که باید باشی. غزل حافظی! بهترین انتخابی برای دل بستن. قاطعانه ترین دلیلی برای بودن. پایان دربدریهایی. "فسخ عزیمت جاودانه" ای. وطنی. تو مبعوث شدهای برای دل بردن. برگزیده شدهای برای دوست داشته شدن. می توان از ریز و درشت قشنگیهای تو روزها و هفتهها و ماهها و سالها سخن گفت و گفت و گفت و باز هم گفت. نمیشود به تو فکر کرد و عاشق نشد. تو را آنطور که باید ساختهاند.
جلوی در آسانسور ایستاده بود و با دقت به زمین نگاه می کرد، نزدیک می روم اما کسی یا چیزی را روی زمین نمی بینم ، مهندس متین پور رو به من می گوید: روی این سنگ طرح این صورت را دیده ای؟ نگاه دقیق تری به زمین می اندازم، راست می گوید، طرحی از نیم رخی بر سنگ کف دیده می شود. از خودم تعجب می کنم که روزی چندبار جلوی این آسانسور می ایستم و تا امروز متوجه این صورت نشده ام. ازاومی پرسم که اطمینان دارد این نقش قبلاً هم این جا روی این سنگ بوده؟ با تعجب نگاهم می کند؛ توضیح می دهم که بسیار احتمال دارد که این نقش تازه متعلق به یکی از همکاران دفتر باشد که همین امروز یا دیروز "سنگ" شده است! می خواهد بداند به چه علت یکی از همکاران دفتر باید جلوی در آسانسور سنگ شده باشد، برایش توضیح می دهم:
خوب، شاید می خواسته برخلاف بخش نامه مدیر عامل و قبل از ادای نماز و بدون داشتن عذر شرعی به سالن غذاخوری برود و داشته جلوی در آسانسور یکی برای خودش می تراشیده که در جا مبدل به سنگ شده است؛ شاید هم آرشیتکتی است که با خودش مشغول بازتشخیص یک تعین تعاملی بوده و منتج از بازتولید یک رویداد ذهنی حواسش پرت شده و این جا را با بستر مناسب عوضی گرفته و... سنگ شده یا شاید دیشب یک قسمت از این سریال های سنگین و سرشار از معنایی را که این روزها ساخته می شود دیده و امروز جلوی آسانسور یاد یکی از صحنه های آن افتاده و حسابی خنده اش گرفته اما به چیزی که نباید خندیده و فوری سنگ شده یا شاید...
هزاران دلیل عقلی برای چنین اتفاقی می توان شمرد اما مهندس متین پور با همین سه دلیل قانع شد.
سرخپوست ها افسانه ای دارند.میگویند در بردن نام آدم ها باید محتاط باشی.میگویند نام آدم ها مقدس است. میگویند وقتی یک نفر را صدا میکنی، وقتی نامش را میخوانی، تکه ای از روحش را تصرف میکنی....
راست می گویند انگار...
شاید برای همین است که عاشق نامت بودم ... که روزی هزار بار حتی هنوز هم صدایت می زنم ...
وقتهایی که صدایت می زدم تو آرامتر بودی یا من؟؟؟
بدون شک من !
حس کردن نامت هم آرامش داشت ...
حالا میدانم ...آن آرامش و اطمینان از روحت بوده !
شاید همین است که روحت را همیشه همراه دارم .....
زبان سرچشمه سوءتفاهم است. این یکی از معدود جمله هایی است که از کتاب شازده کوچولو به یادم مانده، شازده می خواهد روباهی را اهلی کند و روباه به او یاد می دهد تا به جای حرف زدن، که آن را منشأ بروز سوء تفاهم می داند، هر روز به دیدار او برود و هیچ نگوید و هربار فاصله اش را کم تر کند تا... اهلی شود!
با پایان هر روز بیشتر به درستی نظر روباه اعتقاد پیدا می کنم؛ معنای خیلی از کلمات و بار مثبت یا منفی آن ها نزد همه یکسان نیست مثلاً می توانیم ساعت ها درباره موضوعی با هم گفت و گو کنیم و در آن از کلماتی مثل "روشنفکر" و "روشنفکری" استفاده کنیم و نفهمیم که این کلمه برای یک طرف معنایی احترام بر انگیز دارد در حالی که طرف مقابل از آن به عنوان دشنام استفاده می کند. نتیجه این سوء تفاهم ها گاهی خنده دار از آب در می آید و گاهی هم دودمان کسی را بر باد می دهد!
گاهی هم اشکال از گیرنده های خودمان است. یارعلی تعریف می کرد که یکی از دوستان عزادار شده و مجلس شام مفصلی به یاد عزیز از دست رفته برپا می کند، در خلالی که همه مشغول صرف شام هستند صاحب عزا سری در مجلس می چرخاند تا اوضاع را کنترل کرده باشد که با پیرمردی نشسته در گوشه ای دور چشم در چشم می شود، پیرمرد از همان فاصله بعید لب ها را غنچه می کند و چیزی می گوید که بعد از لب خوانی "جوووون" تشخیص داده می شود! دوست ما علی رغم یکه ای که می خورد به ریش نمی گیرد و سر می گرداند تا چند دقیقه بعد دوباره و از روی کنجکاوی نگاه دیگری به میهمان صاحب دل بیندازد، دوباره چشم ها تلاقی می کنند و دوباره پیرمرد با لب های غنچه شده تکرار می کند: جووووووون! دوست ما این بار هم، به احترام مجلس، نشنیده می گیرد اما وقتی داستان برای سومین بار تکرار می شود عنان اختیار از کف می نهد و به سمت میهمانی که نمک خورده و حالا درخواست صاحب نمکدان را می کند هجوم می برد و یقه پیرمرد را می گیرد که شما انگار مشکلی دارید؟
و پیرمرد با صدایی لرزان و وحشت زده می گوید:
ب ب ب بله... من یه ساعته می گم "نون" اما هیشکی بهم گوش نمی ده!
اگربگویم که "نباید هر روز حکمی صادر کرد و برای دیگران تعیین تکلیف کرد"، صرف نظر از صحت یا عدم صحت این گزاره، آیا مرتکب صدور یک حکم جدید نشده ام؟ آیا نمی توانید نتیجه بگیرید که یک بار دیگر من خودم را بالاتر از همه دیده ام و برای دیگران تعیین تکلیف کرده ام؟
چند نفر از دوستان پرسیده اند که چرادر محیط کارویا روابط اجتماعی شباهت کمی با آن کسی که این بلاگ را می نویسد دارم، جواب می دهم که من قداستم را در خانه می گذارم و بعد بیرون می روم چون وقتی جلوی دکه روزنامه فروشی می خواهم پول روزنامه را بدهم یا در سوپر آقای ... به انتظار نوبتم هستم تا خرید کنم، اگر بنا باشد به تک تک کودکان، نوجوانان، جوانان، پیرمردان و پیرزنانی که با جدیت تلاش می کنند از من جلو بزنند درباره مضرات و قباحت کارشان توضیح بدهم نه هیچ وقت به مقصد می رسم و نه تن سالم به خانه بر می گردانم. و همین است اگر بخواهم درباره رابطه ای که بین ادراک آدم ها از زیبایی با بالا رفتن سلیقه و رابطه بین سلیقه متعالی با توقع بیشتر از زندگی برای آن مهندس جوراب سفید توضیح بدهم هیچ کدام به کارمان نخواهیم رسید پس بالاجبار با او و با آن یکی، مهندس قیر و گونی، زیر یک سقف کار می کنم و هیچ نمی گویم. می دانم که نباید با مردم بحث کرد اما این جا به خودم اجازه می دهم که از هرچه دوست دارم، یا دوست ندارم بنویسم؛ گاهی افراط می کنم در رفتارم؟شاید! آن ها که بر من ایراد می گیرند که اگر قدرت داشتی تسمه از گرده همه می کشیدی کاملاً حق دارند، این خصلت همه است در همه جای جهان که چون به قدرتی بی حد و مرز برسند آن کنند که صلاح می دانند. "اخلاق"نمی تواند مانع این خواست طبیعی بشر بشود اما "قانون" برای همین وضع می شود که امثال من و شما چنین قدرتی نداشته باشیم. آن ها که می گویند من خودپسند هستم و خودم را برتر از دیگران می بینم نیز کمابیش حق دارند ؛مگر خودشان چنین نیستند؟ و مگر خودتان چنین نیستید؟
در فضای مجازی من محق هستم تا از عقایدم بگویم، از هرچه که متأثرم می کند، از هرچه که تحمل می کنم یا باید تحمل کنم و از هرچه که خوب یا بد می دانم بنویسم. من حق دارم دنیا را آن جور که دوست دارم باشد، نه آن جور که هست، بخواهم.
در اینجا عنوان می کنم که تمامی نظرات دوستان قابل احترام هستند؛اما از انتشار نظرات دوستانی که بدون دعوت وارد شدند معذورم.
اگر خسته تان کرد حق دارید کانال را عوض کنید.
از اولین باری که این شعر را با صدای شاملو شنیدم، معنای عشق و شعر یکی شدند، وقتی به عشق فکر می کنم صدای شاملو در سرم طنین می اندازد... همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد، پروازی ، گریزگاهی گردد...
عشق، پناه است، بنای عظیمی است که خود می سازیم تا در آن پناه بگیریم و برجا بمانیم، تا موقتاً به آن فکر کنیم و فراموش کنیم خودمان را، آن چه بر ما گذشته و سرنوشتی که انتظارمان را می کشد. رنج و درد موقتی است که از آن لذت می بریم چون رنج های دیگر را، که همیشه هستند، در سایه اش حس نمی کنیم. عشق حقه معصومانه "مادر طبیعت" است وقتی که می خواهد حد "تنازع بقا" را بر ما جاری کند.
در معنی "عشق" به توافق نمی رسیم اما در توصیف حالی که داریم به ناچار همه از یک کلمه استفاده می کنیم و بعد دچار سوء تفاهم می شویم، هر دو از "عشق" حرف می زنیم در حالی که من در آن "مالکیت" می بینم و تو "ایثار"، من در آن "شادی" می بینم و تو "غم"، من در آن "هیجان" می بینم و تو "آرامش" من در آن فریاد می بینم و تو سکوت... حتی وقتی که هر دو عاشق هم هستیم، باز عشقمان یک طرفه است، چیزی را در دیگری دوست داریم که شاید وجود نداشته باشد، خودمان می سازیم اش، چهره اش را بزک می کنیم به آن بال و پر پرواز می دهیم و از آن لذت می بریم. عشق همیشه به مصیبت تبدیل می شود وقتی که از یک سو با اصرار و از سوی دیگر با انکار همراه باشد، بعضی ها این جور عاشقی را بیشتر می پسندند چرا که "وصلت" نقطه پایانی بر آن نمی گذارد و غم شیرین فراق را می توان تا آخر عمر با خود حمل کرد.
آنان که عشق را با مالکیت می شناسند، همیشه در هراس از دست دادن مایملک خود هستند و ازدواج، آسان ترین راه است تا عشق به ثبت برسد و از هراس بکاهد اما هراس است که به آتش عشق دامن می زند، عشق با ازدواج تغییر ماهیت می دهد و بی ازدواج ... دردسر ساز می شود.
می گویند عشق کور است، پس می توان بارها و بارها عاشق شد، اما یادمان داده اند که برای عاشقی سن و سال بشناسیم، یادمان داده اند عاشق چه کسانی بشویم و عاشق چه کسانی نشویم، یادمان داده اند که بعد از ازدواج چشم های خود را ببندیم، یادمان داده اند که برای خانواده حرمتی بالاتر از عشق های جدید قائل باشیم، یادمان داده اند که از خواسته هامان چشم بپوشیم و "نیم من" باشیم، یادمان داده اند که با عرف جامعه نجنگیم؛ خوشبخت ها کسانی هستند که مطابق انتطار جامعه رفتار می کنند، به موقع عاشق می شوند، به موقع ازدواج می کنند، به موقع برای ادامه عشق شان مسیرهای جدیدی مثل فرزند و خانواده پیدا می کنند، به وسوسه ها تن نمی دهند و تقدیر را می پذیرند، "نیم من" هستند اما از همان نیمه ای که دارند راضی اند. آنان که درس شان را خوب یاد نگرفته اند و جز این رفتار می کنند زیر فشار جامعه له می شوند، به صد ها صفت چون هوسباز، احمق، خودخواه، دروغگو، بی عقل، فریبکار، دیوانه و... خوانده می شوند و... کسی به حرف های آن ها گوش نمی دهد، کسی حال آن ها را نمی فهمد و کسی عذر آن ها نمی پذیرد.
این مطلب، پاسخ من به سؤال هایی است که دوستی- با تهدید- از من پرسیده است. امیدوارم نظرم را خوب بیان کرده باشم و نکته ای بی پاسخ نمانده باشد. کسی را به این بازی جدید دعوت نمی کنم چون پیشاپیش همه مشغول بازی هستیم.
دل بستن وابستگی می آورد . تعهد و التزام می آفریند . پایبندمان می کند... و گاه تا سر حد مرگ غذابمان می دهد. روزی دل بریدم ... از همه ... حتی از"یاکریم هایی" که در کنج ایوان خانه ، آشیانه ای ساخته بودند و مرا به خود مشغول می داشتند.
دل بریدم و به من گفتند : تارک دنیا شده ای!؟ به کوهستان رفتم و به چشمه ها و رودها و سنگها و صخره ها و علفها دل بستم. چقدر شادی انگیز بود!؟ بنظرم چقدر حماقت آور بود که به همنوعی دل بدهی و سپس نگرانش باشی و تا تب کرد و تنش به رنج و بیماری گرایید روزی هزار بار از اندوه بمیری و زنده شوی!
نه من دیگر نمی خواستم به انسانی دل بدهم .... و روزها گذشت و گذشت تا اینکه در غروبی آرام دیدمش. هر چه کردم تا از دور به تماشایش ننشینم ، نشد! بارها خویشتن را به سختی ملامت کردم و بازخواست نمودم... اما دوباره در غروبی دیگر به ماوای همیشگی می آمدم و دزدانه او را می پاییدم.وقتی عتابها و سرزنشهای خودم در من موثر نیفتاد ، خود را به این فریفتم که برای فرار از تنهایی کوهستان برای رفع بی حوصلگی چنین می کنم و کارم به معنای دل بستن و نظایر این نیست. عاقبت گذشت و گذشت و گذشت ...
اکنون اعتراف می کنم که از دل بستن گریزی نیست و انسان آنقدر می تواند به دلش وسعت ببخشد که بر همه دنیا عاشق شود.این فقط از انسان برمی آید که بر همه دنیا عاشق شود و دل ببندد.به خودم نهیب می زنم که اگر میخواهی از دل دادن و دل بستن بر حذر بمانی ، همان به که آرزو کنی تا به هیبت جانوری درآیی و از انسان بودن محروم شوی.
راستش نمی دانم انسان بودن موهبت است یا ......!!؟؟؟؟
یادش بخیر در دوران تحصیل بر دیوارخوابگاه دانشگاه نوشته بودند : بر دریچه قلبم نوشتم ورود ممنوع....عشق آمد و گفت بی سوادم!!!
برف شروع کرد به باریدن.چه برفی.باید بودی و تماشا می کردی.اول خیابان و کوچه ها را قرق کرد.بعد دستش را پهن کرد روی همه چیز؛خانه ها و ماشین ها و...درخت ها سفید سفید شدند.برف؛برف؛برف.باید می دیدی که برف روی برف می باریدو پیش چشم هایت شکل می گرفت.برف می شود یک آدم بزرگ؛دست هایش را به هوا بلند می کند؛برف می شود یک درخت و پرنده های کوچک و سفید سر شاخه هایش می نشینند.برف می شود یک بچه گربه بازیگوش که از ناودان آویزان می شود.
برف وبرف؛دلم می خواست کنار آتش با تو بنشینم و همین جور تماشایش کنم.
پ.ن۱: گاه آسمان دلش از تاریکی و سیاهی زمین می گیرد وبرف پاک و سفید را برای پوشاندن بدی ها و بی رحمی ها که زمین را سیاه و ناپاک کرده و او بهتر از همه شاهد آن است می باراند. شاید سفید پوش شدن زمین چشمانش را بنوازد.
پ.ن۲:تنها کسی از زیبایی برف لذت میبرد که از رفاه و تنعم برخوردار باشد، وگرنه برف برای توده مردم سراسر رنج و مصیبت است.
(فقط برای تو نوشتم)
طایفه کلاغ ها را دوست دارم، حداقل آن ها را به گنجشک های شلوغ و "یاکریم" های تنبلی که از جلوی ماشین ها، مثل عابرین پیاده سراسیمه فرار می کنند ترجیح می دهم. کلاغ هم مثل من سیاه و سفید و خاکستری است و باز مثل من، مردم پشت سرش یک عالمه حرف مفت می زنند، مثلاً می گویند خبرچین است، دزد است ... شایعه خبرچین بودن کلاغ، به خاطر قارقار- حرف زدن- زیادش بر سر زبان ها افتاد و چون کلاغ نر لانه اش را با اشیاء براق تزئین می کند به این امید که با تلالو آن ها، ماده ای مجرد را به سمت خود جلب کند به او تهمت دزدی زدند.
قبل ها کلاغ ها را بیشتر در نقاشی های "علیرضا اسپهبد" یا فیلم های سینمایی می دیدم، آن وقت ها جمعیت کلاغ های تهران به این زیادی نبود. به یاد می آورم که راه رفتن در خیابان ولی عصر به خاطر هزاران هزار گنجشکی که روی درخت های آن زندگی می کردند رفتاری پر خطر ارزیابی می شد و ممکن نبود بدون لکه دار شدن ده قدم در آن خیابان راه رفت. کلاغ ها در اقلیت بودند، با افزایش آلودگی هوا به تدریج از جمعیت گنجشک ها و سایر پرنده ها کاسته شد و جای آن ها را کلاغ ها پر کردند که قوی تر بودند و خودشان را با زندگی در شرایط جدید منطبق می کردند.
مدتی است سری به پارک ساعی میزنم تصمیم گرفتم با یکی از کلاغ های آن جا طرح دوستی بریزم. شنیده بودم که کلاغ "پسته شامی" دوست دارد، مشتی پسته شامی برداشتم و به پارک رفتم و مثل روزهای قبل شروع به راه رفتن دور یکی از محوطه های چمن کاری شده آن کردم. کلاغی بزرگ با جمجمه ای بزرگ را، که در گوشه ای ایستاده بود و با دقت من را از گوشه چشم زیر نظر داشت، نشان کردم و یک پسته شامی را روی جدول بتنی کنار چمن ها گذاشتم و دور شدم، ورجه ورجه کنان خود را به پسته شامی رساند و آن را برداشت و برگشت. دور بعد پسته شامی دیگری گذاشتم و باز بعد از دور شدن من به آن نزدیک شد و آن را برداشت. آن روز و روزها ی بعدی کلاغ پیر با جمجه بزرگش منتظر من می ماند که بیایم و پسته شامی ها را یک به یک روی جدول بتنی بگذارم و دور شوم. یک کیلو پسته شامی من را خورد اما یک قدم به من نزدیک نشد!
به این ترتیب رفاقتی که می توانست چند قرن ادامه پیدا کند اصلاً شکل نگرفت.
«مارکز» توی یکی از یادداشتهایش ماجرای فرود آمدن «نیل آرمسترانگ» را تعریف میکند، و بعد هم میگوید که گویندهٔ تلویزیون با هیجان از فرود آمدن اولین انسان بر روی کرهٔ ماه حرف زد، در ادامه مارکز مینویسد: «پسر بچهای که همراه ما بود بانگرانی تمام جزئیات آن سفر به ماه را تعقیب کرده بود، حیرت زده داد زد: «برای اولین بار؟ عجب مزخرفی!»، مارکز دلایل ناراحتی پسر بچه را توضیح میدهد، اینکه پسر بچه در خیالات خودش هر شب دارد سیارههای منظومهٔ شمسی را میگردد و فرود آمدن یک انسان برای اولین بار روی کره ماه، برایش بچه گانه است، به بازگشت انسان به عهد حجر میماند، مارکز میگوید که بعد از آن زمان برای آدمهایی مثل او دو تا ماه وجود داشت، «یکی سیاره ماه که بدون شک ارزش علمی زیادی دارد و کوچکترین نشانه شاعرانه بودن در آن نیست و ماه دیگر همان ماه همیشگی خودمان است که پیوسته آن را در آسمان میبینیم. آن ماه واحدی که بشر را به گرگ تبدیل میکند. آن ماه که برای توصیف آهنگهای اسپانیولی آفریده شده است و خوشبختانه هرگز پای کسی به رویش نخواهد رسید.»
فکر که میکنم میبینیم خبرهای علمی جدید همیشه برای من هم همینطوری ناراحت کننده بودهاند؛ هیچگاه دوست نداشتهام دنبال آخرین تحولات علمی دنیا باشم، در این موارد کنجکاو هم نبودهام، میترسیدم که این تحولات علمی مسخره، چیزهایی که توی ذهنم ساختهام را به هم بریزند، میترسیدم که تخیلات من با آن چیز واقعی آن قدر فرق داشته باشد که باعث ناامیدیم بشود، باعث بشود دنیای من به هم بریزد، برای همین همیشه از اخبار علمی، فراری بودهام، الان هم تقریبا همینطوری فکر میکنم، ترجیح میدهم چیزی در مورد منظومهٔ شمسی و کهکشان راه شیری و سیارههای دیگر، در مورد مواد نانو و خواص مواد، و یا حتی فضاهای ناشناخته ندانم، و در عوض اجازه بدهم که روحم به اینجاها سرکی بکشد، تفسیرهای خودش را از ناشناختهها داشته باشد.
کلاس گذاشتن خیلی مد شده . . . خیلی ها سعی دارند خودشونو بهتر از چیزی که هستند نشون بدن و معمولا گند کار در میاد .
به اون چیزی که هستیم دلمون خوش نیست و گاهی وقتها می خواهیم جای کسی باشیم که شاید اصلا در هیچ موقعیتی احساس خوشبختی نکرده .
مثل اون گربه سیاهه که تو خونه بچگی هام زندگی می کرد و همیشه افسوس می خورد که چرا یه شیر خلق نشده ؟؟
وقتی تلویزیون ؛راز بقا ؛ پخش میکرد میومد به صفحه تلویزیون زل میزد و وقتی می شنید که ببرها و شیرها و پلنگ ها از طایفه گربه سانان هستند بدجوری پکر میشد . بارها بهش گفتم : ذغالی اگه تو یه شیر بودی باید کلی بد بختی می کشیدی تا چند کیلو گوشت گیرت بیاد . . . . تازه باید همش مبارزه می کردی که قلمروی خودتو حفظ کنی وگرنه دهنت سرویس میشد !
اما ذغالی نمی فهمید .یه روز تو حیاط ما سروکله موش پیدا شد . بهش گفتم :پس چرا معطلی بگیرش دیگه .ذغالی یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و بدجوری حالش گرفته شد .
بله عارش می اومد موش بگیره . . فکر می کرد کلاسش به یه موش کوچولو نمی خوره .
حتما تو رویاهاش می دید که داره یه فیل یا یه زرافه رو زمین میزنه و تیکه پاره می کنه .
ذغالی همونطور کلاس گذاشت و کلاس گذاشت و تعداد موشها توی حیاط خونه پدری هی زیاد شد و زیاد شد . دیگه داد همه در اومد . . . همه به بی عرضگی و حماقت ذغالی اعتراف می کردن و می گفتن خاک تو سرش که نمیتونه چند تا موش رو بگیره .
ذغالی هفته ها زخم زبون شنید و بالاخره تصمیم گرفت به جمعیت موشها حمله کنه . دیگه از اونهمه توهین و بددهنی خسته شده بود . . . ولی حیف که با اون هیکل پف کرده و داغون نمی تونست از پس موشهای ورزیده بر بیاد . بارها به هن و هن افتاد و حیثیتش رفت و کم کم خود من که طرفدارش بودم بهش می گفتم :خاک تو سرت .
ذغالی که می خواست نقش شیر یا پلنگ رو توی این دنیا بازی کنه دیگه حتی گربه موفقی هم نبود .افسرده شد و بعد از چند دعوای جانانه با گربه های محل بد جوری کم آورد و تو یکی از روزها برای همیشه ناپدید شد .
یکی می گفت: زخمی شده و رفته یه گوشه ای مرده . . . یکی دیگه می گفت :دنبال جفت گیری رفته و یه روز برمیگرده و یکی هم . . . . . . . .
خلاصه ذغالی از محله و حیاط خونه مون با خفت و خواری حذف شد .امیدوارم الان روحش در جنگلهای افریقا با شیرها و پلنگها محشور شده باشه !
نخست باید آداب همرهی دانست؛
طریق یاری و راه موافقت آموخت
بسا کس اند از این مردمان آری گوی
که دل به وسوسه راه دیگری دارند
بسا کس اند ز مردم که در شمار نیند
بسا کس اند که جایی موافقان راهند
که خود نه جای هماهنگی است و همراهی
بدین سبب؛
نخست باید آداب همرهی دانست.
برتولت برشت
سال های زیادی از دوران مدرسه گذشته و حالا درست یادم نیست اما به گمانم از کلاس سوم ابتدایی بود که زنگ انشاء هم به برنامه درسیمان اضافه شد. زنگ انشاء، مثل زنگ نقاشی و زنگ ورزش، باری به هرجهت برگزار میشد یعنی قرار نبود کسی راه و رسم درست نوشتن را یادمان بدهد. یکهفته معلم حساب، هفته دیگر معلم علوم یا حتی ناظم و مدیر مدرسه کلاس را اداره میکردند و ادارهاش آسان بود، موضوعی را روی تخته سیاه مینوشتند و تا آخر ساعت فرصت میدادند تا دربارهاش قلمفرسایی کنیم. تا ما انشاءمان را بنویسیم معلم ورقههای ریاضی آن یکی کلاس را تصحیح میکرد. انتخاب موضوع برای انشاء از اداره کلاس هم سادهتر بود، سال جدید تحصیلی را با "تابستان خود را چگونه گذراندید" شروع میکردیم و تا نوبت به "تعطیلات عید را چگونه گذراندید" برسد چند باری به تناوب در وصف چهارفصل و یکی دو باری هم اندر فوائد گاو و گوسپند و گل و گیاه مینوشتیم. معلمهایی که خوب یا خوش اخلاق بودند میگذاشتند بهجای انشاء، مشق بنویسیم یا بیصدا "نقطه بازی" یا "اسم- فامیل" بازی کنیم. هرکار میکردیم زنگ انشاء خسته کننده بود و به یاد ندارم بهخاطر این درس یا راهنماییهای معلم کسی از ما به خواندن و نوشتن علاقمند شده باشد اما به یاد دارم بعضی از همکلاسیها را که یک جلد "کتاب انشاء" خریده بودند و از آن رونویسی میکردند. گفتم که موضوعهای انشاء از زمانی که عمر خیام، حسن صباح و خواجه نظامالملک در دبستان الموت قزوین مشغول به تحصیل بودند تا زمانی که ما به یکی از شعبههای همان مدرسه در تهران رفتیم تغییر نکرده بود و برای همه آنها در کتاب انشاء نمونههای خوبی وجود داشت که دانشآموزان خسته را از زحمت دوباره فکر کردن معاف میکرد. معلمها هم نه وقت و نه پول و نه حوصله کتاب خواندن داشتند و متوجه کپی بودن انشاءها نمیشدند یا اگر هم میفهمیدند به روی خودشان نمیآوردند و نمره میدادند. رونویسی از کتاب وقتی خطرناک میشد که یک نفر زودتر پای تخته میرفت و عین انشای شما را میخواند آن وقت میبایست تا پایان کلاس دعا میکردید که نوبت خواندن به شما نرسد و اگر شانس نمیآوردید و صداتان میکردند مجبور بودید دست به دامان همان بهانه قدیمی بشوید که دیشب جایی مهمان بودم و دفترم را جا گذاشتم و...
اولین باری که مجبور شدم خودم انشاء بنویسم وقتی بود که مادرم کار داشت، یعنی سرگرم نوشتن انشاء برای خواهرم بود و اگر دست خالی به مدرسه میرفتم خطر تنبیه شدن تهدیدم میکرد. این سالها را خبر ندارم اما آن وقتها تنبیه بدنی اصل مهمی در آموزش دبستانی بود و در راستای عمل به آخرین دستاوردهای علم تعلیم و تربیت نسبت به کتک زدن بچهها مبادرت میکردند. شخص آقای ناظم خیلی دوست داشت تا یک بار هم که شده من را که شاگرد اول کلاس بودم کتک بزند، این مژده را که ناظم مدرسه در کمین نشسته تا بالاخره حسابی کتکم بزند خود ایشان روزی که خیلی سرحال بود به من داد... تصمیم گرفتم خطر نکنم و بنویسم، موضوع انشاء شرحی بر فوائد گوسفند بود.
چند دقیقهای قلم به دست به صفحه سفید کاغذ خیره شدم تا نمیدانم از کجا به فکرم رسید که از زبان یک گوسفند درباره فوائد راسته و فیله و دنبه خودم بنویسم. پس برای اولین بار اعتراف کردم و نوشتم که یک گوسفند هستم، که از زندگی در میان گله خوشحالم، که آدمها حق دارند از همه جای من استفاده کنند. از پشمم نخ بریسند و با آن لباس بدوزند یا جوراب پارهشان را وصله بزنند، شیرم را بدوشند و با قهوه بنوشند یا از آن کره و پنیر و کشک و دوغ بگیرند، گوشتم را کباب کنند و دنبهام را برای تزئین روی دیزی آبگوشت بگذارند، سیرابی و شیردانم را در زمستان بعنوان عصرانه بخورند و جگر و دل و قلوهام را به سیخ بکشند و کلهام را توی دیگ بپزند تا از مغز و زبان و چشم و بناگوشم چربترین، مضرترین و خوشمزهترین صبحانهای را بسازند که بشر از بدو خلقت خود تا به امروز ابداع کرده است. نوشتم ما گوسفندها مزایایی داریم که مثل مغز قلم پنهان شده است و تا محکم تکانش ندهید از استخوان بیرون نمیآید. نوشتم که ما چادرنشینی و ییلاق و قشلاق را به انسان تحمیل کردیم و نوشتم که جای سم ما در هنر و ادبیات و حتی کتاب فارسی کلاس سوم دبستان بوضوح دیده میشود، کافی است نگاهی به داستان چوپان دروغگو بیندازید یا قصه معروف شنگول و منگول و حبه انگور را یکبار دیگر بخوانید تا به صحت ادعای من پی ببرید. نوشتم که ما گوسفندها حتی به پیشرفت هنر موسیقی کمک کردهایم چون بعد از چرا، وقتی نشخوار میکنیم، چوپان هنرمند فرصت پیدا میکند تا زیر سایه درخت به تمرین ساز مشغول شود یا یک سمفونی جدید بنویسد همانطور که موتزارت و باخ و بتهوون هم بهترین آثارشان را هنگام چرای ما نوشتند و...
انشا را با کمی نگرانی نشان مادرم دادم او هم خواند و یکی دو جایش را اصلاح کرد و گفت که از کارم راضی است و اگر کمی بهتر نوشته بودم فوراً من را به دست عزیزخان قصاب میسپرد تا از این همه منافع من استفاده کند.