مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

چگونه یک دنیای شخصی بسازیم(نوشته های یک معمار)

البته، شدنی است، امکان پذیر است. اولین و بزرگترین مشکل زندگی با مردم، عدم تطبیق و اصطکاک با دیگران است، اصطکاک منافع، اصطکاک عقاید، اصطکاک روش های زندگی. مردم تعهد نکرده اند تا موافق میل ما زندگی بکنند پس یا الگوهای جامعه را "می پذیریم" و هم رنگ آن ها می شویم، یا "تحمل"شان می کنیم و یا تا دیر نشده آستین ها را بالا می زنیم و یک "دنیای شخصی" موافق با میل و طبعمان می سازیم؛ البته شدنی است، امکان پذیر است.

شروع کنیم؟ اول از همه دایره معاشرین را محدود می کنیم. نمی توان از دیدن همه لذت برد، خیلی ها را فقط تحمل می کنیم- این احساسی دوسویه است، آن ها هم ما را تحمل می کنند- باید از کنارشان لغزید و عبور کرد، چهار یا پنج نفر دوست که حرف های ما را بفهمند برای فرار از تنهایی کافی است، بیشتر از این هم سالن پذیرایی مان جا ندارد. اگر هنوز مجرد هستیم بهتر است اصلاً ازدواج نکنیم، همسر منتقدی است که وظیفه دارد در همه حال کوچکترین اعمال و حرکات ما را زیر ذره بین بگیرد و- از سر خیرخواهی- از ما انتقاد کند؛ پس ازدواج نمی کنیم،! دنبال سیاست نمی رویم، روزنامه های سیاسی نمی خوانیم، به این اعتقاد می رسیم که سرنوشت ما را در همان بدو خلقت،رقم زده اند و دیگر کاری جز تماشا از ما ساخته نیست. تلویزیون نگاه نمی کنیم و اگر پشت بام خانه هنوز امن باشد، دیش ماهواره می گذاریم ولی کانال های سیاسی را مسدود می کنیم- حتی اگر اهل سیاست بودیم هم به این کانال ها نگاه نمی کردیم از بس که خنده دار هستند- همان یک کانالی که بی وقفه فیلم نشان می دهد کافی است، گوینده و مجری هم ندارد که برای پخش یک فیلم، منت سرمان بگذارد و ازجانب ما از زحمات شبانه روزی هم کاران در قسمت پخش، امپکس و نودال و ترابری و تدارکات، تشکر کند یا پدر کشتگی هالیوود را با ما، قبل و بعد از پخش هر فیلم طی بیانیه هایی غرا به سمع و نظر ما عزیزان برساند یا با لوس بازی و تکرار شعارهای بی نمکی مثل شبکه دو شبکه تو ... روی اعصابمان قدم بزند. تا وقتی در خانه هستیم می توانیم خودمان باشیم، هرجور که دوست داریم راه برویم، هر لباسی که می خواهیم بپوشیم، با هرکسی که می خواهیم معاشرت کنیم، هر حرفی که می خواهیم بزنیم، به موسیقی دلخواه مان گوش کنیم و...، هر قدر مردم را کمتر ببینیم اعصاب آرام تری خواهیم داشت. اگر زندگی در چاردیواری خانه آزاردهنده شد و به معاشرت هایی خارج ازخانه احتیاج پیدا کردیم خودمان را برای بیرون رفتن آماده می کنیم: عینک آفتابی تیره می زنیم تا چشم هایمان دیده نشود، آن ها دریچه های روح ما هستند و اولین ارتباط با دیگران از طریق آن ها برقرار می شود، گوشی های "آی پاد" را در گوش می گذاریم تا از آن طریق هم با جهانی که مال ما نیست مربوط نشویم و به سرعت خانه را به مقصد محل کار یا کافه ای که دوست داریم ترک می کنیم. برای ساختن یک دنیای شخصی، انتخاب کافه ای که مناسب حال و هوا و روحیه مان باشد بسیار ضروری است. این روزها همه جور کافه ای در شهر پیدا می شود، کافه روشنفکرانه برای اهل هنر و تفکر، کافه دانشجویی برای دانشجویان و اقشار کم درآمد، کافه گران قیمت برای بورژواهای جوان، کافه میانه حال برای تکنوکرات هایی که دوست دارند درباره فوتبال و علوفه اسب حرف بزنند و ده ها جور کافه دیگر. من کافه .... را ترجیح می دهم چون آن بالا است، در ارتفاع قرار گرفته، از آن بالا می توانی به مردمی که در خیابان راه می روند و از جنس تو نیستند نگاه کنی، همه شان یک شکل و یک قد و کوچک دیده می شوند؛ به تدریج جفت ها وارد کافه می شوند، از هر گونه ای یک جفت و این احساس به تو دست می دهد که سرنشین کشتی نوح هستی، یک جفت عاشق و معشوق، یک جفت دوست ساده، یک جفت هنرمند درجه دو، یک جفت خریدار و فروشنده، یک جفت شکار و شکارچی و آن پایین طوفانی است که تو از آن در امانی.

ساختن چنین دنیایی البته شدنی است، امکان پذیر است، همه  ما کمابیش چنین دنیایی ساخته ایم، دنیایی که خودمان در مرکز آن قرار داریم و بر محور وجود ما می چرخد، اما... احمقانه است. راه بهتری وجود دارد:

به روش خودمان زندگی کنیم، با کسانی شبیه خودمان معاشرت کنیم، لباس هایی که دوست داریم بپوشیم، آن طور که می پسندیم آرایش کنیم، کتاب هایی که دوست داریم بخوانیم، به موسیقی ای که دوست داریم گوش بدهیم، به کافه ای که دوست داریم برویم، از خانه بیرون برویم، ازدواج کنیم، تکرار می کنم ازدواج کنیم، انتقاد کنیم، انتقاد بشنویم، دیگران را کمی تحمل کنیم، خودمان را کمی با شرایط وفق بدهیم، به مسائل جامعه حساس باشیم، مردم و عادت هایشان را ببینیم- حتی اگر برایمان خوشایند نباشند- و بر تفاوت هایمان با دیگران اصرار کنیم- حتی اگر برایشان خوشایند نباشد- و به این تفاوت ها قلباً احترام بگذاریم و سعی کنیم همیشه برای شنیدن ایده های نو آماده باشیم. وقتی عیبی در رفتارها و آداب اجتماعی مان می بینیم خودمان را محکوم به تحمل ندانیم، لا اقل غر بزنیم! شاید کسی بشنود، شاید در کسی اثر کند.

حق ما است که بهتر زندگی کنیم. 

لحظه ای با تو

دلم می خواست عاشقانه ای کوتاه بنویسم .اول ترسیدم که آبکی از کار در بیاد... اما با این همه ترسم رو کنار میذارم و می نویسم.

رهایت نمی کنم نه برای اینکه گهگاه گوشه ی چشمی بر من داری.

رهایت نمی کنم نه برای اینکه با واژه هایی همرنگ مهر و محبت مرا مینوازی.

رهایت نمی کنم نه از این روی که  به احوالپرسی شادم میکنی.

رهایت نمی کنم نه برای آنکه دلم را بارها به محبت خویش لرزانده ای.

رهایت نمی کنم زیرا به تو عادت کرده ام.به واژه هایت  به تلنگرهایت. 

به رویاهایی که مرا به آنها دعوت میکنی.به شادیهای بزرگی که  از تو به من میرسد.    

رهایت نمی کنم زیرا به ضربآهنگ قلبت و به صدای تو شیفته ام!

تا بحال یک پلان معماری دیده‌اید؟(نوشته های یک معمار)

تا حالا به یک پلان معماری با دقت نگاه کرده‌اید؟ پلان معماری با یک پیش‌فرض ساده ترسیم می‌شود، پیش‌فرضی که بیشتر به یک شوخی بانمک شبیه است، این‌که معمار می‌تواند از فاصله‌ای بعید و از بالا به زمین نگاه کند و دنیا را از آن ارتفاع دوبعدی ببیند. کار ساده‌ای است، کافی است چند کیلومتر در آسمان بالا بروید و به زمین نگاه کنید تا دیوارها و آدم‌ها ارتفاع‌شان را از دست بدهند و فقط طول و عرض ساختمان‌ها دیده شود. بر اساس همین فرض است که معمار قادر می‌شود برای همه و حتی آن‌هایی که هنوز به دنیا نیامده‌اند تعیین تکلیف کند. معمار است که تصمیم می‌گیرد هرکسی کجا بخوابد، کجا حمام کند، کجا لباس‌هایش را آویزان کند، کجا بنشیند، کجا غذا بخورد، کجا ظرف‌هایش را بشوید، از کدام قاب به کدام گوشه از آسمان خدا نگاه کند و سهمش از آسمان چقدر باشد. ممکن است بعضی‌ها از معمارشان راضی نباشند مثل آن شاعره‌ای که سال‌ها پیش سرود:

«آه... سهم من این است... سهم من این است... سهم من آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد...»*

البته توجه دارید که معماری بد لزوماً به خلق شاهکار ادبی منجر نمی‌شود، همه کس این استعداد را ندارد که نارضایتی از ابعاد قاب پنجره‌اش را در قالب شعر ابراز کند و اکثراً برای ابراز عقیده به استفاده از ناسزاهای متداول و مرسوم اکتفا می‌کنند.

وقتی که معمار کارش را در پیش‌بینی آینده و ترسیم پلان به پایان رساند وقت آن می‌رسد که برای تصویب نقشه‌ها و تأمین معاش به زمین برگردد و پیش کارفرما برود. نیاز معمار به رضایت کارفرما است که او را در موقعیتی دوگانه قرار می‌دهد، از یک سو نداشتن کارفرما به معنای بیهوده بودن رسم پلان است پس او را دوست دارد و از سوی دیگر از کارفرما نفرت دارد چون بخاطر خوشایند او مجبور شده از ارتفاعی که عادت به دیدن دنیا دارد پائین بیاید و خود را در طراز مردم عادی قرار بدهد... کارفرما از آرزوهایش می‌گوید و از تصویری که از خانه در ذهن دارد حرف می‌زند و معمار با ادب و متانتی تقلبی حرف‌های او را تحمل می‌کند.

                                                             

- آشپزخونه‌ای که برام کشیدین خیلی بسته‌اس، من سلیقه‌م اینه که آشپزخونه‌ی خونه‌م خیلی اُپن باشه.

«ارواح خیکت با این سلیقه‌ت» این جمله را توی دلم گفتم اما برای این‌که آن را از چشم‌هایم نخواند سرم را از روی نقشه‌ها بلند نکردم.

- چشم، اجازه بدید کنار نقشه بنویسم تا یادم نره، آآآآشپزخووونه خیلـــــــــــــــــــی اُپن باشه، اما حتماً شما با این هوش سرشار و معلومات خدادادی بهتر از من میدونین که آشپزخونه خیلی اُپن چیز خوبی نیست و حتماً ترجیح می‌دین که یه کمی کمتر اُپن و بیشتر قابل استفاده باشه- سعی می‌کنم به کارفرما تلقین کنم که این نظر خودش بوده و خبر نداشته- حتماً خودتون می‌دونین که هرقدر دیوار کمتر داشته باشید کابینت کمتری خواهید داشت و... تازه از انتشار بوی قرمه‌سبزی در فضای خانه حرف نمی‌زنم چون خودم قورمه‌سبزی دوست دارم و همیشه بوی قرمه‌سبزی می‌دهم.

- باشه، پس لااقل بالای اُپن آشپزخونه یه قوس این شکلی برام بسازین- شکل کج و معوجی شیبه به حرف "M" لاتین را روی کاغذ رسم می‌کند- می‌خوام زیرش چراغ هالوژن بذارین تا وقتی مهمون دارم روشنش کنم.

« اَه اَه اَه... » به به به، واقعاً حظ کردم از این قدرت قلم و تجسم دقیق و سلیقه‌ متعالی، خدائیش من شانس آوردم که شما معمار نشدین وگرنه با این استعدادی که در دیزاین دارین کاسبی من رو کساد می‌کردین... البته جسارت نباشه اما شما جهاندیده هستین و خیلی بهتر از من می‌دونین این چیزی که کشیدین شبیه به علامت مغازه‌ مک‌دونالده... شما که نمی‌خواین مهمونای متشخص‌تون آشپزخونه‌ی منزل شما رو با شعبه‌ی یه همبرگرفروشی اشتباه بگیرن؟

- خب، باشه... حالا میشه تو این راهرو کنار کمد یه دستشویی...

اجازه نمی‌دهم حرفش را تمام کند، جوری که انگار متوجه درخواست جدیدش نشده‌ام شروع به تعریف خاطره‌ای از یک کارفرمای قدیمی می‌کنم.

- راستی، براتون تعریف کرده بودم داستان اون آقایی که براش یه ساختمون ساختم؟ ایشون چون مشکل پروستات داشت مجبورم کرد که تو هر چند قدم یه توالت به نقشه‌ام اضافه کنم. من هم با اکراه و بعد از جنگ و گریز فراوان تسلیم شدم، نتیجه این شد که در هر نقطه از خانه که نشسته بودید می‌تونستید با یه غلت زدن برید توالت!... هاهاهاها... اُه، ببخشید، انگار صحبت شما را قطع کردم، داشتید چیزی درباره دستشویی می‌گفتید؟

- ... نه!

                                                              

مردم یاد گرفته‌اند به معمارها کلک بزنند، می‌گذارند تا از همان بالا دنیا را تماشا کنند، رویا ببافند و برای ساختمان خیالی‌شان نقشه بکشند بعد که نقشه را گرفتند و کارشان تمام شد جایی که قرار بود کباب درست کنند رخت پهن می‌کنند، جایی که می‌بایست آشپزی کنند دست و صورت می‌شویند، هرجای خانه که دوست داشتند توالت اضافه می‌کنند... و از لج معمار است که آشپزخانه‌ها همیشه اُپن هستند.

کلمه،نگاه

کلمه ها موجودات زنده اند.حس دارند.شخصیت دارند.دوست ندارند هر جایی و پیش هر کلمه ای بنشینند.
کلمه ها در ذات شان منشی زنانه دارند.باید هوای شان را داشت.مراقب شان بود.نازشان را کشید.
کلمه ها همسفر آدم هایند.همسفران حساس ناگزیر از همراهی.اما از یک جا به بعد جاده ها، منحصر به آدم ها می شوند.

از یک جا به بعد،سرزمین حیرت است.باید کلمه ها را زمین بگذاری.کلمه ها می شوند اسباب زحمت.نمی توانی حرف هایت را لای دندانه ها و توی دایره ها و زیر کشیده ها و وسط نقطه های کلمات جا بدهی. کلمه ها با آن دهان های بسته، باز نمی توانند آنطور که باید، معنای درون شان را بگویند. کلمه ها هر اندازه که پاکیزه باشند، می توانند به اتفاق هم قصه ای دروغ بسازند.

از یک جا به بعد فصل نگاه هاست.مرحله چشم ها!
چشم ها،دریچه روح اند؛دهان بی دروغ! از یک جا به بعد باید با چشم ها حرف زد.باید از چشم ها شنید.

از عشق و شیاطین دیگر

نگاهت می کنم.چشم هایم ازتو سیر نمی شوند... حالم بهم می خورد از این خیابان های شلوغ که نمی گذارند در آغوش بگیرمت.
هنوزهم باور ندارم این در کنار هم بودن را... بین این همه آدم انگار فقط تویی. تو و من تنها...
در کنارمی و در فکرم ؛فکری که همه ذهنم را درگیر کرده... 
بیزارم از این خیابان های شلوغ...

ترس غروب جمعه ها

غروب جمعه که می شود

ترس برم می دارد...

نکند من باعث نیامدنت بودم...

غیر از اینه؟!

از برای هیچ با تو گفتن هم؛ لبخندی می شود برای من

 سکوتی بی پروا تر از بودن؛ در معنای با تو بودن

جهان هم شکل دیگری می گیرد...

من تو را در خواب و رویا یافتم ... 

پ ن:خدایا؛خط و نشان دوزخت را برایم نکش؛جهنم تر از نبودنش جایی را سراغ ندارم. 

خود خواهی

تا یادم نرفته است بگویم  

خداوند ترا برای دل من آفریده است ...  

پ ن:

بعضی چیزها هستند که

نه میتوان دید

و نه میتوان لمس کرد

بلکه باید آنها را در درون حس کرد !

برای تو

هر وقت خواستم بگویم دلم لرزید

خواستم بنویسم دستانم نتوانست 

خواستم فریاد بزنم صدایم در گلویم شکست 

با تمام خواستن هایم و شکستن هایم 

دوستت دارم... 

دلبر

برف را دوست می‌دارد

کسی که دلم برایش آب می‌شود 

پ ن:دهانم را بسته ام تا نا خواسته از تو به کسی چیزی نگویم .

چشمهایم را چه کنم ؟  

معجزه در یخبندان

معجزه یعنی وقتی که غرق در زندگی و افکار و دغدغه های خودت هستی ،

کسی آرام می آید ، سرش را پایین می اندازد و بدون هیچ توقعی می رود آن گوشه پایین قلبت می نشیند.

بی سرو صدا ، آنقدر که اصلا متوجه اش نمی شوی.

بی هوا  ساکن دلت می شود و بی توقع  سر و سامانش می دهد.  

بودنش مثل یک گرمای دلپذیر است وسط یک یخبندان درست و حسابی. 

 

 

پ . ن ) بودنت معجزه است برای این دل بی سامان ...  

پ . ن ۲ )‌مخاطب خاص دارد

زمان عشق،یک لحظه است

 برای من ، زمان تقسیم شده به قبل از دوست داشتن و بعد از دوست داشتنت ...  

مثل تونل کندوان می ماند ... وقتی به سمت شمال می روی تا قبل از رسیدن به تونل همه جا خشک و بی روح است ، دو طرف جاده پر از کوههایی است با درختچه های کوچکی که فقط آدم را دچار سرگیچه و رخوت می کند ... آدم را از مسیر زده می کند ... اما بعد از تونل تاریک و طولانی کندوان ، همه چیز عوض می شود ، به شکل  خارق العاده و تعجب برانگیزی همه چیز عوض می شود ... هوای آفتابی ، جایش را به هوای ابری می دهد ... مثل چشمان من بعد از تو ، کوههای بلند و خسته کننده با درختچه های تنک و کوچک رخوت آور جایشان را به دره های سرسبز و عمیقی می دهد که با نگاه کردن بهشان دل آدم غنج می رود ، اصلا آدم زنده می شود ....  

لابد جاده ی شمال هم یک زمانی عاشق شده که حال و هوایش این جور است ... 

چشمهایش

نیوتن ؛ 

عاشق نشده بود و گرنه جاذبه را این گونه تعریف نمی کرد ... 

حس گرم با تو بودن

خدا خیر بدهد این کفشهای بندی را!

که رفتنت را دقیقه ای به تاخیر می اندازند... 
(م.لطیفی)