طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم میپرد نشانهی چیست
شنیدهام که میاید کسی به مهمانی
تو ای خلاصهی غمهای مانده در دل من
بیا که وا رهم این بغضهای زندانی
تو ای تمام رایحهی نرگسان روی زمین
بیا که این غم هجرت غمیست طولانی
ندیده چشم ترم روی چونمهت محبوب
بیا که آب دو چشمم یمیست طوفانی
شکوه نام تو جان مایهی سخنهایم
بیا که لال شوم زان جمال نورانی
سپیده میزند از مشرق زمین هر روز
نفس شماره زند پس چرا نمیآیی؟
قیصر شعر ایران