بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر از پژواکم در کوه
گردبادم در دشت ، برگ پائیزم ، در پنجه باد
بی تو سرگردانتر ، از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سر و بی سامان
بی تو اشکم ...دردم ... آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق ،
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندراین دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم ... کم ...
حمید مصدق
چقدر طول زندگی هایمان می گذرد با غم نبودنهای «تو»... . اگر چه عرض آن هم زیاد چنگی به دل نمی زند ! دائما به دور خود می گردیم به دنبال «تو» .
و تصور کنید که در این چرخیدنها خودمان را هم قاطی چیزهای دیگر گم کنیم !
در جائی از نوشته های دکتر شریعتی خواندم : و خدا دریاها را از اشکهائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد ! پس خدا هم می داند تنهائی چه طاقت فرساست .
می دانم که دوست داشتن لایق دلهای بزرگ است . و رنجها سزاوار روح های بزرگ .
اما هر کس؛ که دوست داشته باشد به شکل وحشتناکی تنهاست . درکنار دنیای عظیم تنهائیمان دوست داشته می شویم اما هر کسی به شکل خود و به روش خود دوستمان دارد . گاهی این دوست داشتنها تنهائی مان را مضاعف می کند.
پ.ن. این روزها کمی تلخم .ته هر چیزی انگار تلخیست ! و این حقیقتی انکار ناپذیر است . اگر جائی شادی دیدید به من هم آدرسش را بگوید . گسی این تلخی ته فنجانهایم؛ دهانم را بدجوری مدتیست قفل کرده است .