خسته نیستم؛خسته شدن کلیشه است؛کلیشه هم خواه ناخواه پای آدم را به حوزه عمومی می کشاند و من در حال حاضر انسانی نیستم که عمومی شدن منافعم را تامین کند.همین چند وقت پیش داشتم برای کسی تعریف می کردم که گمان می کنم هنوز هم به تحلیل ها و راه حل ها و مباحث عمومی معتقدم؛ولی مطمئنم در این برهه ی خاص هیچ التزامی به آنها ندارم.معنی اش این است که دلم راه شخصی برون رفت ازبحران اختصاصی خودم را می خواهد
راه شخصی شاد زیستن خودم را. سرگرمی اختصاصی خودم را. با این تفاسیر شاید بهتر باشد بنویسم ملولم؛ ملول شدن شاید هنوز به قدر "خستهشدن" یا "بریدن" کلیشه نشده باشد؛ ملول از اینکه حوزهای تعریف شده برایم؛ قالبی ساخته شده که من باید در سرحدات آن قدم بزنم؛ خب من مدام سرم به دیوارهای این حوزهی کذایی میخورد. سرم درد می گیرد . زندگیام درد دارد. از هر سو هم می خوانمش همان درد است. درست که سقف زندان عقایدم آسمان است ولی برای من که پرواز را نمیدانم آسمان تنها یک نیلی دست نیافتنی است با چند لکه ابر. دلم میخواهد بدانم پشت دیوارهای این حوزهی تحمیل شده چه خبر است. دلم می خواهد بدانم صدای د............. د................. چند دسیبل است.
معشوق من بیزاری از شادی من چرا؟!!