مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

زندگی جای دیگریست

مثل بادکنکی شده ام که هر آن بیم ترکیدنش می رود. بادکنکی توخالی. بادکنکی که اگر طناب باریکش را ول کنی به آسمان خواهد رفت. راستی اگر از آن بالا به دنیای آدم ها نگاه کنی مورچه هایی را می بینی که در هم می لولند. گاهی هدفمند و گاهی بی هدف مسیری را طی می کنند سری می جنبانند و با شاخک های خود که اکنون به شکل دست درآمده است با هم خوش و بش می کنند. در کل حرکاتشان نا مفهوم به نظر می رسد. از یک ساختمان به ساختمان دیگر وارد می شوند. نظافت می کنند. با چیزها ور می روند. چیزی به دست می گیرند. با هم دست می دهند. هم آغوشی می کنند. گاهی به این فکر می کنم که دنیای آدم ها از بالا – حالا یا از آسمان یا از بالای یک برج بلند یا از یک هلی کوپتر یا حتی یک خدا که از بالای سرمان پایین را نگاه می کند – پوچ است و بی هدف به نظر میرسد. همه مثل نقطه ها ولکه های سیاهی در هم فرو می روند و از هم جدا می شوند و در کل هدف والایی ندارند. در حالیکه اگر پایین بیاییم و زندگی هر یک از این آدم ها را در نظر بگیریم و مدتی آنها را مطالعه کنیم نوعی هدف, نوعی معنی در زندگی تک تک این اشخاص می یابیم حتی اگر این معنی و مفهوم لذت نفسانی یک انسان باشد. چیزی که باعث می شود آدم ها دو دستی به زندگی بچسبند. گاهی مورچه ای را له می کنیم و توجیه مان این است " این همه مورچه" . یکی نباشد چه میشود!؟ ولی گاهی از دست دادن یک انسان نزدیک به خود انسان , جان او را از او می گیرد. زندگی اش را از او می گیرد. از بالا هیچ. انسانی که خاک می شود ولی در پایین اتفاقات جور دیگری ست. مرگ یک ملکه یک اجتماع را نابود می کند. پس خدا باید پایین بیاید. با ما زندگی کند.