مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

چنین گفت

نه مال دارم که دیوان بخورند؛و نه دین دارم که شیطان ببرد.


صادق هدایت

آن چند نفر که به جان هم افتادند

4‌همسفر که اولی رومی بود و دومی فارس و سومی ترک و چهارمی عرب، به شهری رسیدند. هر 4نفر زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند، قرار بود ناهار بخورند. اولی به رومی گفت: «من استافیل» می‌خورم. دومی نیز به فارسی گفت: «من نان و انگور می‌خورم» ، سومی هم به ترکی گفت: «من اوزوم چورک بییرم» و چهارمی «عنب» طلب کرد. خلاصه ‌هیچکدام نفهمیدند که نیاز و منظور همه‌شان، هدف و عاقبت هر چهارتای‌شان یکی است و حرف هرکدام که بر کرسی نشیند یا ننشیند بقیه هم به همان کیفیت کامروا یا ناکام خواهند بود. پس به جان هم افتاده و چنان کردند که غریبه‌ها با هم نمی‌کنند.

چارکس را داد مردی یک درم

هر یکی از شهری افتاده به هم

 

فارس و ترک و رومی و عرب

جمله با هم در نزاع و در غضب

 

فارس گفتا از این چون وارهیم

هم بیا کاین را به انگوری دهیم

 

آن عرب گفتا معاذالله لا

من عنب خواهم نه انگور ای دغا

 

آن یکی کز ترک بد گفت ای کزم

من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

 

آنکه رومی بود گفت این قیل را

ترک کن خواهم من استافیل را                                                                                                                   طراریست این چرخ روزگار که می‌گردد و می‌گردد و باز تکرار می‌شود. شگفت است سخن مولانا که درس می‌دهد و می‌دهد و خطا نمی‌کند. عجیب است اما حال این آدمی که درس نمی‌گیرد و نمی‌گیرد و تکرار می‌کند.

برای آنکه فراموش نشود

این جمله را برای این که هیچ وقت فراموش نکنم اینجا می‌نویسم. اولین بار که خواندمش فکر کردم این هم یکی از جملات قصار صرفاً خوش‌تیپ است؛ ولی وقتی بیشتر در موردش فکر کردم دلبسته‌اش شدم.

«حقیقت انسان به آن چه اظهار میکند نیست بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش فرا بسپار…»

شاید عشق را معنی کند؛ درون هر انسانی دنیایی است که بخشی از آن دنیایی را می‌سازد که به آن واقعیت می‌گوییم. عشق یعنی سفر در دنیای درون دیگری. یعنی سیر و سلوک و تجربه در آنچه دیگران نمی‌بینند و نمی‌توانند تجربه کنند.

شاید هنر را معنی کند؛ بیان آنچه ناگفتنی است. بیان آنچه در چارچوب کلام نمی‌گنجد.

این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند

کان را که خبر شد خبری باز نیامد

Favorite quote

Every man loves tow women,the one is the creation of his imagination ,and the other is not yet born

قدم اول

امروز خودمو مجبور کردم که یه چیزی اینجا بنویسم! شاید روزمره شدم، شاید سرم خیلی شلوغه، شاید همهٔ چیزایی که اینجا ‌نوشتم از روی بیکاری بوده و فلسفه‌بافی‌های بیهودهٔ اوقات تنهایی و بیکاری من. اما از یه چیز خوشحالم. احساس می‌کنم اوقات بیکاری من یه فرصت مطالعاتی بوده که به خودم دادم (اگرچه مطالعهٔ خاصی نکردم، ولی زیاد فکر کردم). اما حالا تو جامعه هستم. با آدما هر روز در ارتباطم و می‌بینم که افکارم با واقعیت چه فرقی داره. چیزی که می‌بینم اینه که چندان فرقی نداره. البته به‌شرطی که واقعیت رو مستقل از افکار آدما ببینی. نکته اینه که افراد کمی هستن که هم تو جامعه دارن زندگی می‌کنن و هم احساس کنی مثل تو (من) فکر می‌کنن. حرفمو پس می‌گیرم! اون چیزی که تو واقعیت وجود داره با اون چیزایی که فکر می‌کردم خیلی فرق داره! در حقیقت این افکار آدماست که باعث کج و کوله شدن واقعیت می‌شه. به دلیل این که آدما طبق افکارشون تصمیم می‌گیرن و رفتار می‌کنن. مثلاً اگه تو یه شرکت نرم‌افزاری داشته باشی و بخوای محصولات با کیفیت درست کنی که خوب کار کنن ولی مشتری‌ها به خوب کار کردن محصول اهمیتی ندن ورشکست می‌شی. یا اگه سعی کنی محصولت رو ارزون بفروشی ولی کسایی که ازت می‌خرن قیمت براشون مطرح نباشه هیچ وقت نمی‌تونی محصولت رو بفروشی. به همین سادگی! نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه که «روشنفکر باید فقط یک قدم از مردم جلوتر باشه، نه بیشتر». این جمله این اواخر خیلی زیاد به ذهنم خطور می‌کنه و هر دفعه هم بیشتر به درستی‌اش ایمان می‌آرم. بعداً در موردش بیشتر می‌نویسم و بیشتر توضیح می‌دم.