در پیاده رو ایستاده ام و به خیابان و اتومبیلها و راه بندان و آدمهای مبهوت و عابران بی حوصله نگاه می کنم... بلاتکلیفی از همه جا پیداست!!
حتی درختان بیچاره هم بلاتکلیف اند و نمی دانند در چه فصلی ایستاده اند؟ می دانم که خوابشان آشفته و پریشان است ... نه زمستان است و نه پاییز و نه تابستان و نه بهار!!
چه رنج بزرگی ست بلاتکلیفی که تو را تا آن سوی مرزهای افسردگی و دلتنگی می برد و آنگاه دیگر رمقی برای بازگشتن و دوباره برخاستن ات باقی نمی گذارد! موتور اتومبیلها در این راه بندان سنگین ، روشن است و راننده ای بر پدال گاز نمی فشارد!
راهی نیست ...
پرندگان نیز بلاتکلیف و گیج به نظر می رسند... روی شاخه ها و دیوارها و سیمهای برق نشسته اند و انگار زل زده اند به آینده ای که خاکستری و گرفته است!!
... در این بلاتکلیفی و خستگیها و سرگردانیها اتومبیلی که به گلهای زیبا آراسته شده ،نظرم را جلب می کند!! مردی مسن پشت رل نشسته و عروس و داماد در صندلی عقب !
در چهره های شان طراوتی نیست . . . داماد چند کلمه ای می گوید و بعد عروس سرش را پایین می برد و با احتیاط گوشه چشمش را با دستمال پاک می کند!!
آری میل گریه دارد و از ترس به هم ریختن آرایش ، خودداری می کند! داماد باز لب می جنباند و لابد متلکی گزنده به عروس می گوید و ناگاه در همهمه آن سرو صدا و بوقهای ممتد ، من جیغی سوزناک را از پشت شیشه های ماشین عروس می شنوم که جگرم را می خراشد!!
راه بسته است و عروس گریان است و اشکهایش سرازیر و دور چشمانش سیاه و بدریخت و خیابان در آزردگی و بلاتکلیفی و ........
به خودم می گویم : زندگی مشترک این عروس و داماد چه شروع مضحکی دارد؟؟ دلم می گیرد و در پیاده رو راه می افتم تا از ماشینها و راه بندان دور شوم!!
ناگاه حس می کنم چیزی روی سرم ریخته اند .. سرم را بالا می گیرم و می بینم گنجشکی بر من....و خودش هم خبر ندارد! لبخندی بر لبم می نشیند و با دستی موهایم را پاک می کنم . واقعا در این برهوت اندوه آور و در این بلاتکلیفی ممتد ، گنجشک کوچک با ....نابهنگام نشانم داد که زندگی همچنان جاریست و ما را از رفتن و کوشیدن و خوردن و زاییدن و زاده شدن و گریستن و خندیدن و نق زدن و ... گریزی نیست!