مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

این روزها حکم خانه های کلنگی را پیدا کرده ام ٬

بساز بفروشی می خواهم که روی ویرانه هایم قیمت بگذارد .

خودش معنی اش را می داند....

مثل شکلات داغ در یک زمستان سرد می ماند...گرم ...مهربان ! انگار که بیرون برف سنگینی آمده و تو به خانه ای شکلاتی میرسی ... از پشت پنجره نوری زرد شمشاد های پای پنجره را تبدیل به شاخه های پوشیده شده با زرورق کرده...از دودکش خانه هم دود سفیدی بیرون می آید و حس آتش هیزم و یک سبد حصیری که گربه ای شکلاتی درونش لم داده و رخوتش را پهن کرده در گرمای شومینه به تو می دهد...

صاحب خانه! در را باز کن ... یک شکلات داغ در این سرما می تواند من را از عمیق ترین حفره های وجودم گرم کند.

دلهره

دلهره دارم ...

عاشق نیستم اما مثل عاشق ها قلبم راه گلویم را بسته!

دلم واقعا دارد می هرد!!! هی می ریزد و از درو دیوار حفره  شکمم بالا می رود و باز می ریزد... 

حالم خوب نیست!

این لحظات آدم را می کشد... نتیجه  زحماتم را می خواهم پیش قاضی ببرم! اما کو عدالت؟

قاضی ام نگاهی به دست رنجم می کند لبخند می زند و می گوید معلوم نیست چه کار کرده ای ...کارهایت بی هدف است! هدف دارد اما مشخص نیست . اصلا نفهمیده ای به تو دستور چه کاری داده بودم!

و من باز هم دلم می هرد و قلبم در گلویم بزرگ تر می شود! می ترسم بترکد و از چشم هایم سرازیر شود ومن جلوی قاضی بشکنم! می گویند اینجور وقت ها باید توکل کنی و به ریسمانی محکم چنگ بزنی !! اما این شک لعنتی به اینکه آیا اصلا ریسمانی آنجا هست یا نه اجازه چنگ انداختن نمی دهد!

.

.

.

 عاشق نیستم ولی دوستش دارم؛کاش لااقل عاشق بودم! 

بلا تکلیفی(نوشته های یک معمار)

در پیاده رو ایستاده ام و به خیابان و اتومبیلها و راه بندان و آدمهای مبهوت و عابران بی حوصله نگاه می کنم... بلاتکلیفی از همه جا پیداست!!

حتی درختان بیچاره هم بلاتکلیف اند و نمی دانند در چه فصلی ایستاده اند؟ می دانم که خوابشان آشفته و پریشان است ... نه زمستان است و نه پاییز و نه تابستان و نه بهار!!

چه رنج بزرگی ست بلاتکلیفی که تو را تا آن سوی مرزهای افسردگی و دلتنگی می برد  و آنگاه دیگر رمقی برای بازگشتن و دوباره برخاستن ات باقی         نمی گذارد! موتور اتومبیلها در این راه بندان سنگین ، روشن است و راننده ای بر پدال گاز نمی فشارد!

راهی نیست ...  

پرندگان نیز بلاتکلیف و گیج به نظر می رسند... روی شاخه ها و دیوارها و سیمهای برق نشسته اند و انگار زل زده اند به آینده ای که خاکستری و گرفته است!!

... در این بلاتکلیفی و خستگیها و سرگردانیها اتومبیلی که به گلهای زیبا آراسته شده ،نظرم را جلب می کند!!  مردی مسن پشت رل نشسته و عروس و داماد در صندلی عقب !

در چهره های شان طراوتی نیست . . . داماد چند کلمه ای می گوید و بعد عروس سرش را پایین می برد و با احتیاط گوشه چشمش را با دستمال پاک می کند!!

آری میل گریه دارد و از ترس به هم ریختن آرایش ، خودداری می کند!   داماد باز لب می جنباند و لابد متلکی گزنده به عروس می گوید و ناگاه در همهمه آن سرو صدا و بوقهای ممتد ، من جیغی سوزناک را از پشت شیشه های ماشین عروس می شنوم که جگرم را می خراشد!!

راه بسته است و عروس گریان است و اشکهایش سرازیر و دور چشمانش سیاه و بدریخت و خیابان در آزردگی و بلاتکلیفی و ........

به خودم می گویم : زندگی مشترک این عروس و داماد چه شروع مضحکی دارد؟؟ دلم می گیرد و در پیاده رو راه می افتم تا از ماشینها و راه بندان  دور شوم!!

ناگاه حس می کنم چیزی روی سرم ریخته اند .. سرم را بالا می گیرم و      می بینم گنجشکی بر من....و خودش هم خبر ندارد! لبخندی بر لبم می نشیند و با دستی موهایم را پاک می کنم . واقعا در این برهوت اندوه آور و در این بلاتکلیفی ممتد ، گنجشک کوچک با ....نابهنگام نشانم داد که زندگی همچنان جاریست و ما را از رفتن و کوشیدن و خوردن و زاییدن و زاده شدن و گریستن و خندیدن و نق زدن و ... گریزی نیست!

از عشق و شیاطین دیگر

 تو  تندیس  نفیس آن رویای بهشتی  هستی که حتی به خواب خواب هم  نمی آید.آرزو دارم  می شد عمرها را با هم مبادله کرد که آنگاه تمام عمر خویش را به کوچکترین لحظه لبخند تو می بخشیدم.

گذشته ها گذشته؟(نوشته های یک معمار)

تا جایی که می دانم ، زمانی در عشق رنج بود و گرسنگی و اندوه و اشتیاق ملاقات و بی خوابیهای طولانی و گرسنگی و نبود اشتها در کنار سفره و رویاهایی به رنگ وصال و کابوسهایی از جنس جدایی و.......

عاشق در آن روزگار ناچار نبود تا برای معشوق حتما هدیه بخرد و او را به رستوران و گردش و تفریحات گران قیمت دعوت نماید!!

اما اینک باید بارها از پیتزافروشی و درکه و دربند و شمال سر در آورد و تراولهای رنگارنگ را از جیب بیرون ریخت و ادوکلن و عطرهای معروف فرانسوی را به معشوق هدیه داد و باز منت کشید و منتظر ماند و موس موس کرد.

می دانم که استثنا همیشه وجود داشته و خواهد داشت .....(برای من که وجود دارد) من از اکثریتی سخن میگویم که از برابر چشمهایم رژه می روند و عذابم می دهند .   شاید من اززمانی می آیم که دیگر برای همیشه به فراموشی سپرده شده است!!!   

از عشق و شیاطین دیگر

شاید این دنیا در کلیت خود قناس و کج و معوج به نظر بیاید، که می­آید، شاید از آن شکل کامل آرمانی خود فرسنگ­ها دور باشد، که هست، شاید اصلا چنان که باید نباشد، که نیست، شاید آشفتگی از سر و روی آن ببارد، که می­بارد، شاید آنطور که گفته­اند یک جای کار و بلکه صد جای کار آن بلنگد، که می­لنگد، شاید به هیچ وجه ممکن نشود در هوای سربی این دنیا یک نفس راحت کشید، که نمی­شود، شاید این عالم خاکی اصلا شرایط لازم برای زندگی ایده­آل را نداشته باشد، که ندارد،شاید آن طورها که گفته­اند و درست گفته­اند هرگز این دنیا به درد سر سپردن و دل بستن نخورد، که نمی­خورد، شاید نتوان آن را به شکل دلخواه خود در آورد، که نمی­توان، شاید از زشتی­های آن روزها و هفته ها و ماه­ها و سال­ها بتوان سخن گفت، که می­توان، شاید این دنیا را آن طور که باید نساخته اند، که نساخته­اند،...

همه­ اینها درست. اما مگر نه اینکه تو هم از اهالی همین دنیایی؟ مگر نه اینکه تو هم در حوالی همین گوشه کنار نفس می­کشی؟ مگر نه اینکه تو با آن ظرافت خاص ، آن نگاه نافذ شاعر کش ات، آن چهره مسحور کننده­ات، آن دست­های نرم و زنانه­ات، آن چشمان مست کننده­ عاشق پرورت، و همه­ آن موی و میان و طلعت و "آنی" که در اختیار داری، در نهایت اعتدال و کمال خودی؟ تو چنانی که باید باشی. غزل حافظی! بهترین انتخابی برای دل بستن. قاطعانه ترین دلیلی برای بودن. پایان دربدری­هایی. "فسخ عزیمت جاودانه" ای. وطنی. تو مبعوث شده­ای برای دل بردن. برگزیده شده­ای برای دوست داشته شدن. می توان از ریز و درشت قشنگی­های تو روزها و هفته­ها و ماه­ها و سال­ها سخن گفت و گفت و گفت و باز هم گفت. نمی­شود به تو فکر کرد و عاشق نشد. تو را آنطور که باید ساخته­اند.

مردی که سنگ شد(نوشته های یک معمار)

جلوی در آسانسور ایستاده بود و با دقت به زمین نگاه می کرد، نزدیک می روم اما کسی یا چیزی را روی زمین نمی بینم ، مهندس متین پور رو به من می گوید: روی این سنگ طرح این صورت را دیده ای؟ نگاه دقیق تری به زمین می اندازم، راست می گوید، طرحی از نیم رخی بر سنگ کف دیده می شود. از خودم تعجب می کنم که روزی چندبار جلوی این آسانسور می ایستم و تا امروز متوجه این صورت نشده ام. ازاومی پرسم که اطمینان دارد این نقش قبلاً هم این جا روی این سنگ بوده؟ با تعجب نگاهم می کند؛ توضیح می دهم که بسیار احتمال دارد که این نقش تازه متعلق به یکی از همکاران دفتر باشد که همین امروز یا دیروز "سنگ" شده است! می خواهد بداند به چه علت یکی از همکاران دفتر باید جلوی در آسانسور سنگ شده باشد، برایش توضیح می دهم:

 خوب، شاید می خواسته برخلاف بخش نامه  مدیر عامل و قبل از ادای نماز و بدون داشتن عذر شرعی به سالن غذاخوری برود و داشته جلوی در آسانسور یکی برای خودش می تراشیده که در جا مبدل به سنگ شده است؛ شاید هم آرشیتکتی است که با خودش مشغول بازتشخیص یک تعین تعاملی بوده و منتج از بازتولید یک رویداد ذهنی حواسش پرت شده و این جا را با بستر مناسب عوضی گرفته و... سنگ شده یا شاید دیشب یک قسمت از این سریال های سنگین و سرشار از معنایی را که این روزها ساخته می شود دیده و امروز جلوی آسانسور یاد یکی از صحنه های آن افتاده و حسابی خنده اش گرفته اما به چیزی که نباید خندیده و فوری سنگ شده یا شاید...

هزاران دلیل عقلی برای چنین اتفاقی می توان شمرد اما مهندس متین پور با همین سه دلیل قانع شد.

اسم تو...

سرخپوست ها افسانه ای دارند.می‌گویند در بردن نام  آدم ها باید محتاط باشی.می‌گویند نام آدم ها مقدس است.  می‌گویند وقتی یک نفر را صدا می‌کنی، وقتی نامش را می‌خوانی، تکه ای از روحش را تصرف می‌کنی....

راست می گویند انگار...

شاید برای همین است که عاشق نامت بودم ... که روزی هزار بار حتی هنوز هم صدایت می زنم ...

وقتهایی که صدایت می زدم تو آرامتر بودی یا من؟؟؟

بدون شک من !

حس کردن نامت هم آرامش داشت ...

حالا میدانم ...آن آرامش و اطمینان از روحت بوده !

شاید همین است که روحت را همیشه همراه دارم .....

از عشق و شیاطین دیگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جوووووون(نوشته های یک معمار)

زبان سرچشمه سوءتفاهم است. این یکی از معدود جمله هایی است که از کتاب شازده کوچولو به یادم مانده، شازده می خواهد روباهی را اهلی کند و روباه به او یاد می دهد تا به جای حرف زدن، که آن را منشأ بروز سوء تفاهم می داند، هر روز به دیدار او برود و هیچ نگوید و هربار فاصله اش را کم تر کند تا... اهلی شود! 

با پایان هر روز بیشتر به درستی نظر روباه اعتقاد پیدا می کنم؛ معنای خیلی از کلمات و بار مثبت یا منفی آن ها نزد همه یکسان نیست مثلاً می توانیم ساعت ها درباره موضوعی با هم گفت و گو کنیم و در آن از کلماتی مثل "روشنفکر" و "روشنفکری" استفاده کنیم و نفهمیم که این کلمه برای یک طرف معنایی احترام بر انگیز دارد در حالی که طرف مقابل از آن به عنوان دشنام استفاده می کند. نتیجه  این سوء تفاهم ها گاهی خنده دار از آب در می آید و گاهی هم دودمان کسی را بر باد می دهد! 

گاهی هم اشکال از گیرنده های خودمان است. یارعلی تعریف می کرد که یکی از دوستان عزادار شده و مجلس شام مفصلی به یاد عزیز از دست رفته برپا می کند، در خلالی که همه مشغول صرف شام هستند صاحب عزا سری در مجلس می چرخاند تا اوضاع را کنترل کرده باشد که با پیرمردی نشسته در گوشه ای دور چشم در چشم می شود، پیرمرد از همان فاصله بعید لب ها را غنچه می کند و چیزی می گوید که بعد از لب خوانی "جوووون" تشخیص داده می شود! دوست ما علی رغم یکه ای که می خورد به ریش نمی گیرد و سر می گرداند تا چند دقیقه بعد دوباره و از روی کنجکاوی نگاه دیگری به میهمان صاحب دل بیندازد، دوباره چشم ها تلاقی می کنند و دوباره پیرمرد با لب های غنچه شده تکرار می کند: جووووووون! دوست ما این بار هم، به احترام مجلس، نشنیده می گیرد اما وقتی داستان برای سومین بار تکرار می شود عنان اختیار از کف می نهد و به سمت میهمانی که نمک خورده و حالا درخواست صاحب نمکدان را می کند هجوم می برد و یقه  پیرمرد را می گیرد که شما انگار مشکلی دارید؟  

و پیرمرد با صدایی لرزان و وحشت زده می گوید:     

 ب ب ب بله... من یه ساعته می گم "نون" اما هیشکی بهم گوش نمی ده!

کانال را عوض کنید(نوشته های یک معمار)

اگربگویم که "نباید هر روز حکمی صادر کرد و برای دیگران تعیین تکلیف کرد"، صرف نظر از صحت یا عدم صحت این گزاره، آیا مرتکب صدور یک حکم جدید نشده ام؟ آیا نمی توانید نتیجه بگیرید که یک بار دیگر من خودم را بالاتر از همه دیده ام و برای دیگران تعیین تکلیف کرده ام؟

چند نفر از دوستان پرسیده اند که چرادر محیط کارویا روابط اجتماعی شباهت کمی با آن کسی که این بلاگ را می نویسد دارم، جواب می دهم که من قداستم را در خانه می گذارم و بعد بیرون می روم چون وقتی جلوی دکه  روزنامه فروشی می خواهم پول روزنامه را بدهم یا در سوپر آقای ... به انتظار نوبتم هستم تا خرید کنم، اگر بنا باشد به تک تک کودکان، نوجوانان، جوانان، پیرمردان و پیرزنانی که با جدیت تلاش می کنند از من جلو بزنند درباره مضرات و قباحت کارشان توضیح بدهم نه هیچ وقت به مقصد می رسم و نه تن سالم به خانه بر می گردانم. و همین است اگر بخواهم درباره رابطه ای که بین ادراک آدم ها از زیبایی با بالا رفتن سلیقه و رابطه  بین سلیقه  متعالی با توقع بیشتر از زندگی برای آن مهندس جوراب سفید توضیح بدهم هیچ کدام به کارمان نخواهیم رسید پس بالاجبار با او و با آن یکی، مهندس قیر و گونی، زیر یک سقف کار می کنم و هیچ نمی گویم. می دانم که نباید با مردم بحث کرد اما این جا به خودم اجازه می دهم که از هرچه دوست دارم، یا دوست ندارم بنویسم؛ گاهی افراط می کنم در رفتارم؟شاید!   آن ها که بر من ایراد می گیرند که اگر قدرت داشتی تسمه از گرده همه می کشیدی کاملاً حق دارند، این خصلت همه است در همه جای جهان که چون به قدرتی بی حد و مرز برسند آن کنند که صلاح می دانند. "اخلاق"نمی تواند مانع این خواست طبیعی بشر بشود اما "قانون" برای همین وضع می شود که امثال من و شما چنین قدرتی نداشته باشیم. آن ها که می گویند من خودپسند هستم و خودم را برتر از دیگران می بینم نیز کمابیش حق دارند ؛مگر خودشان چنین نیستند؟ و مگر خودتان چنین نیستید؟

در فضای مجازی من محق هستم تا از عقایدم بگویم، از هرچه که متأثرم می کند، از هرچه که تحمل می کنم یا باید تحمل کنم و از هرچه که خوب یا بد می دانم بنویسم. من حق دارم دنیا را آن جور که دوست دارم باشد، نه آن جور که هست، بخواهم. 

در اینجا عنوان می کنم که تمامی نظرات دوستان قابل احترام هستند؛اما از انتشار نظرات دوستانی که بدون دعوت وارد شدند معذورم.

اگر خسته تان کرد حق دارید کانال را عوض کنید.  

مهریه معشوق

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آی عشق آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست...

از اولین باری که این شعر را با صدای شاملو شنیدم، معنای عشق و شعر یکی شدند، وقتی به عشق فکر می کنم صدای شاملو در سرم طنین می اندازد... همه  لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد، پروازی ، گریزگاهی گردد...

عشق، پناه است، بنای عظیمی است که خود می سازیم تا در آن پناه بگیریم و برجا بمانیم، تا موقتاً به آن فکر کنیم و فراموش کنیم خودمان را،  آن چه بر ما گذشته و سرنوشتی که انتظارمان را می کشد. رنج و درد موقتی است که از آن لذت می بریم چون رنج های دیگر را، که همیشه هستند، در سایه اش حس نمی کنیم. عشق حقه  معصومانه "مادر طبیعت" است وقتی که می خواهد حد "تنازع بقا" را بر ما جاری کند.

در معنی "عشق" به توافق نمی رسیم اما در توصیف حالی که داریم به ناچار همه از یک کلمه استفاده می کنیم و بعد دچار سوء تفاهم می شویم، هر دو از "عشق" حرف می زنیم در حالی که من در آن "مالکیت" می بینم و تو "ایثار"، من در آن "شادی" می بینم و تو "غم"، من در آن "هیجان" می بینم و تو "آرامش" من در آن فریاد می بینم و تو سکوت... حتی وقتی که هر دو عاشق هم هستیم، باز عشقمان یک طرفه است، چیزی را در دیگری دوست داریم که شاید وجود نداشته باشد، خودمان می سازیم اش، چهره اش را بزک می کنیم به آن بال و پر پرواز می دهیم و از آن لذت می بریم. عشق همیشه به مصیبت تبدیل می شود وقتی که از یک سو با اصرار و از سوی دیگر با انکار همراه باشد، بعضی ها این جور عاشقی را بیشتر می پسندند چرا که "وصلت" نقطه پایانی بر آن نمی گذارد و غم شیرین فراق را می توان تا آخر عمر با خود حمل کرد.

 آنان که عشق را با مالکیت می شناسند، همیشه در هراس از دست دادن مایملک خود هستند و ازدواج، آسان ترین راه است تا عشق به ثبت برسد و از هراس بکاهد اما هراس است که به آتش عشق دامن می زند، عشق با ازدواج تغییر ماهیت می دهد و بی ازدواج ... دردسر ساز می شود.

می گویند عشق کور است، پس می توان بارها و بارها عاشق شد، اما یادمان داده اند که برای عاشقی سن و سال بشناسیم، یادمان داده اند عاشق چه کسانی بشویم و عاشق چه کسانی نشویم، یادمان داده اند که بعد از ازدواج چشم های خود را ببندیم، یادمان داده اند که برای خانواده حرمتی بالاتر از عشق های جدید قائل باشیم، یادمان داده اند که از خواسته هامان چشم بپوشیم و "نیم من" باشیم، یادمان داده اند که با عرف جامعه نجنگیم؛ خوشبخت ها کسانی هستند که مطابق انتطار جامعه رفتار می کنند، به موقع عاشق می شوند، به موقع ازدواج می کنند، به موقع برای ادامه عشق شان مسیرهای جدیدی مثل فرزند و خانواده پیدا می کنند، به وسوسه ها تن نمی دهند و تقدیر را می پذیرند، "نیم من" هستند اما از همان نیمه ای که دارند راضی اند. آنان که درس شان را خوب یاد نگرفته اند و جز این رفتار می کنند زیر فشار جامعه له می شوند، به صد ها صفت چون هوسباز، احمق، خودخواه، دروغگو، بی عقل، فریبکار، دیوانه و... خوانده می شوند و... کسی به حرف های آن ها گوش نمی دهد، کسی حال آن ها را نمی فهمد و کسی عذر آن ها نمی پذیرد. 

این مطلب، پاسخ من به سؤال هایی است که دوستی- با تهدید- از من پرسیده است. امیدوارم نظرم را خوب بیان کرده باشم و نکته ای بی پاسخ نمانده باشد. کسی را به این بازی جدید دعوت نمی کنم چون پیشاپیش همه مشغول بازی هستیم.

از عشق و شیاطین دیگر

دل بستن وابستگی می آورد . تعهد و التزام می آفریند . پایبندمان می کند... و گاه تا سر حد مرگ غذابمان می دهد. روزی دل بریدم ... از همه ... حتی از"یاکریم هایی"  که در کنج ایوان خانه ، آشیانه ای ساخته بودند و مرا به خود مشغول می داشتند.

دل بریدم و به من گفتند : تارک دنیا شده ای!؟ به کوهستان رفتم و به چشمه ها و رودها و سنگها و صخره ها و علفها دل بستم. چقدر شادی انگیز بود!؟  بنظرم چقدر حماقت آور بود که به همنوعی دل بدهی و سپس نگرانش باشی و تا تب کرد و تنش به رنج و بیماری گرایید روزی هزار بار از اندوه بمیری و زنده شوی!

نه من دیگر نمی خواستم به انسانی دل بدهم .... و روزها گذشت و گذشت تا اینکه در غروبی آرام دیدمش. هر چه کردم تا از دور به تماشایش ننشینم ، نشد!  بارها خویشتن را به سختی ملامت کردم و بازخواست نمودم... اما دوباره در غروبی دیگر به ماوای همیشگی می آمدم و دزدانه او را می پاییدم.وقتی عتابها و سرزنشهای خودم در من موثر نیفتاد ، خود را به این فریفتم که برای فرار از  تنهایی کوهستان برای رفع بی حوصلگی چنین می کنم و کارم به معنای دل بستن و نظایر این نیست. عاقبت گذشت و گذشت و گذشت ...  

  اکنون اعتراف می کنم که از دل بستن گریزی نیست و انسان آنقدر می تواند به دلش وسعت ببخشد که بر همه دنیا عاشق شود.این فقط از انسان برمی آید که بر همه  دنیا عاشق شود و دل ببندد.به خودم نهیب می زنم که اگر میخواهی از دل دادن و دل بستن بر حذر بمانی ، همان به که آرزو کنی تا به هیبت جانوری درآیی و از انسان بودن محروم شوی.

راستش نمی دانم انسان بودن موهبت است یا ......!!؟؟؟؟

یادش بخیر در دوران تحصیل بر دیوارخوابگاه دانشگاه نوشته بودند :  بر دریچه قلبم نوشتم ورود ممنوع....عشق آمد و گفت بی سوادم!!!