مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

یادم می ماند

یادم باشد غرور دست و پایم را و دل و زبانم را تسخیر نکند. یادم بماند اگر چیزکی از چیزهای جهان دارم، نه از سر برازندگی و شایستگی که از خوش اقبالی‌ام است. یادم باشد نگاه‌هایم را هیچ‌وقت از بالا بر بنی بشری ندوزم که فقط یک حیوان بلند بالا ممکن است چنین کند. حواسم باشد کلمات پرقدرت زهرآلود را اگر خواستم در هوا پرتاب کنم، اول دو سه جمله‌ای بسازم ازآنها و در آینه‌ای شفاف و تمام قد، خطاب به خودم بگویم. یادم باشد اگر هستم منتی نیست بر کسی، همانطور که اگر نباشم محنتی نیست بر دلی. یادم بماند...

دوست من

توی این دنیای هیشکی به هیشکی ، همین جماعت لنگ و لوچ و کوری هم که دور آدم پیدا می شود خودش کلی غنیمت است ، بعد چند شب همین بی هیچ کس شدن ها آخرش ،ما را کشاند وسط پاتوقی که روزهاست فراموش شده و شب هاست که پر می شود ازبی حالی ،محسن هم دارد ازدواج می کند ،پسر خوبی بود ،از آن ها که تمام عمر سروش کودکان خوانده اند و تا می توانستند مثل مجلات رشد نوجوان قد کشیده اند و نماد خوشبختی اند برای امثال ما آشغال کله هایی که فکر می کردیم آخر همه چیز دنیا باید،جایی همین حوالی باشد... 

پ ن:این مطلب رو یکی از بهترین دوستانم تو بخش کامنت ها برام نوشته بود.

شرمندگی

آدم خیلی خوب است که گاهی از خودش شرمنده باشد و گاه اگر شد این گاه های شرمندگی اش را با خودش این ور و آن طرف ببرد و اگر شد ، به این و آن هم نشان بدهد و آخرش مثل همه  بقیه کارهای دنیا از این یکی هم ،شرمنده باشد.


ANNIVERSARY

باشد که

بتابی همچنان،

طلوع جاودان من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست من

از آن آدم هاست که با همان کوله کوهنوردی اش مهمانی هم می رود و روی سقف ماشین باباش از این چیزهاست که توش چوب اسکی فرو می کنند و هی چند هفته چند روزی می رود ایرانگردی و توی دهات ها کرم ضد آفتاب می زند و سوار الاغ می شود و با دوربین چند ده مگاپیکسلی اش از خانه خشتی ها و بچه دماغوها ، عکس تاثر برانگیز می گیرد و توی پاسور شاید دو یا حتی سه تا حقه هم بلد باشد و موظف است که از دوست دخترش خوش استیل تر راه برود و توی کافه که روبروت بنشیند حتما می پرسد که تو چرا ، از زندگی لذت نمی بری؟ ها؟


اردیبهشت

شب های اردیبهشت باشد ، شب های بهار نارنج ، خاک باشد و بوی باران ، ما جماعت سیگاری مثل کرم خاکی ها ، نمی شود از خانه بیرون نزنیم.


بوی آدمیزاد(نوشته های یک معمار)

بوی دروغ آزار دهنده تر از بوی فاضلاب است اما تو احساسش نمی کنی؛ این را به آقا جمال گفتم که اصرار دارد من شبیه به جانی دپ هستم!!!، آقا جمال همان عطر فروش خیابان فاطمی است که قسم خورده تا هزار شیشه ادوکلن به من نفروشد نگذارد نفس راحت بکشم. تمام روی میز مغازه پر شده از نوارهای باریک کاغذ تست ادوکلن. یکی یکی به آن ها عطر می پاشد و روی میز می گذارد تا به نوبت امتحان شان کنم. می گویم زحمت بی خود می کشی چون دماغ من مدت ها است که هیچ بوی خوشی را حس نمی کند، کاسه  کوچک چینی از زیر میز بیرون می آورد که پر است از دانه های قهوه ای قهوه، می گیرد جلوی دماغم و امر می کند «بو بکش»، اطاعت می کنم اما بوی دانه ها را حس نمی کنم می گویم نمی خواهم نا امیدت کنم اما انگاری بوی قهوه های "یارعلی" شامه ام را سوزانده است. اعتنا نمی کند و نوارهای کاغذی را یکی یکی و به ترتیب جلوی دماغم می گیرد: «این از چوب درست شده و بوی چوب می ده، جدیدترین کاریه که آمده، این یکی کمی شیرین می زنه اما خیلی عاااالیه به درد پوست هایی می خوره که چربه و روی این پوستا خیلی دووم داره، این یکی ... بررررر... سرده، هرکی باید یه ادوکلن خنک هم داشته باشه و این یکی...» توضیحات اش ناتمام می ماند چون وسط حرفش پریدم: «ببین من مدت هاست شامه ام را برای بوی خوش از دست داده ام خودت هرکدام را که دوست داری برایم انتخاب کن. نیشخند زنان می گوید «ماشاالله دماغتان که خیلی چاق است»... هوا پر می شود از بوی تخم مرغ گندیده، بوی بد تمسخر. می گویم که زشت است نقص بدنی دیگران را مسخره کردن و او قسم می خورد که چنین کاری نکرده و بلافاصله بوی لجن گندیده جایگزین بوی گوگردی قبل می شود، دارد دروغ می گوید، می گویم که دروغ نگو چون نمی توانم بوی دروغ را تحمل کنم. می گوید که شما اختیار دار مغازه هستید و هر فروشنده ای شانس این ندارد که جانی دپ!!! مشتری اش باشد، این بار زمین و آسمان بوی قهوه  سوخته می دهد که بوی تملق است، کمی دلچسب اما به شدت مهلک...، «جداً شبیه به جانی دپ هستم!!!؟» ،معلوم بود که تملق داشت اثر می کرد، می گوید که: فقط کمی "مشکی" تر از او هستید!

بیرون که می آمدم بوی بدی شبیه به شیر ترشیده فضای مغازه را پر کرده بود... بوی حماقت.

از عشق و شیاطین دیگر

 با چشمهایت٬با دستهایت٬ زندگی ام کمی زیر و رو شده !!!
دلم را٬وجودم را و همه زندگــــــــــیم را خیــــــــــــالت پر کرده !

  

دوسـتت دارم ؛

 این تعارف نیست.... زندگـی  من است

اگر بیدار شوید!!!(نوشته های یک معمار)

یک روز صبح بیدار می شوید و می بینید سال های زیادی از عمرتان رفته و موها تان سفید شده. یادتان می آید که آدم های زیادی را دیده اید، با خیلی شان دوست بوده اید با خیلی ها دشمن. خیلی جاها رفته اید، خیلی چیزها شنیده اید و خیلی کارها کرده اید: درس خوانده اید، کار کرده اید، ورشکست شده اید، بارها زمین خورده اید و بلند شده اید، اخراج شده اید، اخراج کرده اید، خانه تان آتش گرفته، خانه ای را آتش زده اید، زندان رفته اید، عاشق شده اید، ازدواج کرده اید، بچه دار شده اید، بچه تان مریض شده، دعا کرده اید، به مذهب پناه برده اید، شک کرده اید، قهر کرده اید، تصادف کرده اید، کتک خورده اید، فرار کرده اید، تنبیه شده اید، پاداش گرفته اید، سکته کرده اید، بیمارستان رفته اید، ملاقات کوچکی با مرگ داشته اید ... یک روز از خواب بیدار می شوید و می بینید به نحو غیر قابل تحملی بزرگ شده اید اما خیلی از رویاهای نوجوانی هنوز از آن بالا چشمک می زنند و دور از دسترس هستند!یک روز از خواب بیدار می شوید و می بینید، با چشم دل می بینید، زندگی به آن بلندی که به نظر می آمد نبود و فرصت ها به آن زیادی که از دور به نظر می رسید نیست. می فهمید که از اول قرار نبود جهان به دست شما فتح شود، حتی قرار نبود بگذارند به کاری که دوست دارید مشغول باشید. بیدار می شوید و می فهمید بیشتر از آن که اثر بگذارید تأثیر گرفته اید. بیشتر از آن که حکم کنید محکوم بوده اید، محکوم زمانه تان و جامعه ای بی حس و حال که گاهی جمیع اضداد است: بخیل و مهمان نواز، کینه توز و مهربان، عقب مانده و مدرن، صاحب عادت های غلط و قضاوت های آماده ای که از قوطی بیرون می آورد و به تاریخ تولید و انقضای آن توجه ندارد و با این توجیه که اگر بد بود حتما تا به حال کسی مریض شده بود در قوطی را باز می کند و نمی بیند که همه مریض شده اند. می بینید که خیلی از رویاهاتان به خاطر رنگ پوست یا جغرافیای زندگی تان محکوم به برآورده نشدن است و مابقی هم از اول جز محالات بوده. آن روز خجسته، یعنی آن روزی که بیدار می شویم و واقعیت های خودمان و جامعه را درک می کنیم و اندازه و جایگاه مان را می شناسیم روزی است که نگاهی دوباره به اطراف می اندازیم و معنای تازه ای در همه چیز کشف می کنیم، انگار تمام عمر به کتابی با زبانی نا آشنا خیره بوده ایم و امروز در کمال ناباوری تک تک کلمه ها و جمله ها را می خوانیم و در شگفت می مانیم که چه وقت خواندن این زبان را یاد گرفته ایم؟! حالا وقت بازنگری تجربه ها است، وقتی است که با شنیدن یک ضرب المثل صد بار شنیده تازه متوجه معنای آن می شویم، وقتی است که دوست داریم به گذشته رجوع کنیم و خوانده ها و دیده ها را با درک جدید مان از دنیا محک بزنیم  تا معنای تازه ای از زندگی در برابرمان آشکار شود. آن وقت است که بعضی چیزها از اهمیت شان کم می شود و بعضی دیگر مهم تر از آنی می شوند که بودند.

مهم نیست کسی در هیچ کجای دنیا تو را نشناسد، مهم است که خودت خودت را بشناسی. مهم نیست کسی از هنر تو لذت نمی برد، مهم است که خودت لذت برده باشی. مهم نیست که دیگران درباره  اخلاقیات چه می گویند، مهم است که خودت شرمنده نباشی. مهم نیست که چه راهی پیش پایت گذاشته اند، مهم است که چطور راه رفته ای. مهم نیست که همه چه می گویند، مهم است که تو برای چه گفته ای. آن وقت زندگی اندکی سخت تر می شود، باید گشت و همفکرانی پیدا کرد، باید تلاش کرد تا حساسیت ها را برانگیخت، نگاه ها را تیزتر کرد، توقع را بالا برد.

حماقت بوی دلنشینی ندارد اما شامه را به خود عادت می دهد، با آن کنار می آید. مهم است که به آن عادت نکنیم و رد پای اش را تشخیص دهیم: در یک ادعا، در یک کتاب، در یک فیلم، در یک آگهی تبلیغاتی، در یک گردهمایی، در یک مهمانی، در یک تصمیم گیری، در دیالوگ های یک دعوا، در تبعات یک مسابقه  فوتبال، در یک کاریکاتور، در عکس جمعی از اساتید متوسط المایه و در قیافه  کسانی که به این ها استاد خطاب می کنند، در ارزش های متصور برای یک حرفه، در آرزوهای هنرمندانه  آدم های بی هنر، در سخنرانی مدیر مدرسه در جمع اولیاء دانش آموزان، در تعارف، در تعریف، در شکسته نفسی، در ارزش های ناسیونالیستی، در بوق های ممتد به وقت رانندگی، در عکس کودکان آرایش شده روی جلد مجلات زرد، در اهمیت دادن به مارک لباس، در شکل لم دادن راننده ای پشت فرمان یک ماشین چند صد میلیونی، در بازوی راننده دیگری که از پنجره آویزان است، در داشتن حساسیت برای بستن کراوات، در داشتن حساسیت برای نبستن کراوات، در بی سلیقگی، در تکرار، در بی سوادی، در توهم اهمیت کاری که به آن مشغولیم، در هر سرابی که به گم کردن مقصد منتهی می شود، در زندگی بدون هدف بدون رویا، در رسوبات ذهن آدم های کوچکی که قرار نیست هیچ وقت بیدار شوند.

احتمال بدهید آمدن روزی را که بیدار شوید و متوجه شوید همانی نیستید که شب قبل خوابیده بود.

جادوست این(نوشته های یک معمار)

قطعا تئاتر یکی از مقولاتی است که در آن سلیقه ای متعالی را نمایندگی نمی کنم. به تدریج یاد گرفته ام که اگر از نمایشی خوشم آمد آن را تبلیغ نکنم. یک بار برای دیدن کاری از "سیروس ابراهیم زاده" تمام دوستانم را بسیج کردم و تا مدت ها از زخم زبان شان عذاب کشیدم در حالی که خودم دو بار برای همان نمایش به سالن رفتم و خیلی راضی بیرون آمدم.   

به پیشنهاد و دعوت یکی از دوستان این بار برای دیدن"درس" نوشته  "اوژن یونسکو" و کارگردانی "داریوش مهر جویی" در سالن "سمندریان"به تماشاخانه "ایرانشهر" رفتم.قبل  از گرفتن اذن دخول در صف طویلی ایستادیم و دقایقی طولانی پشت در عرق ریختیم و خودمان را با بروشورهایی که نه برای خواندن بلکه برای باد زدن به ما داده اند باد زدیم تا دل رئیس به رحم بیاید و بگذارد سر جایمان بنشینیم.!!! هوای داخل سالن گرم تر از راهروها است، یکی دو تا کولری که کار گذاشته اند نای خنک کردن هوا را ندارند و فقط سر و صدا می کنند. در جلوی سن  _روی زمین_می نشینیم. هنرپیشه ها را می شناسم ،"امیر جعفری" همانی است که مدت ها در تمام سریال های بد تلویزیون بازی می کند. جادو است این؛ چقدر امیر جعفری عوض شده، چقدر مسلط و خوب بازی می کند و چقدر در این نقش باورپذیر است. جادو است این؛ اما جادو به تو می باوراند که این چارپایه که در صحنه  قبل تخت سلطان بود در این صحنه قله ای مرتفع است یا باروی قلعه ای دست نیافتنی. کاسه  آب یک دریا است و یک دور که محیط صحنه را راه بروی فرسنگ ها پیموده ای. هر بار که بازیگر معنی جمله ای را به زبان دیگر می گوید،درکش می کنی. باور می کنی که گل های رز باغچه مادربزرگ همان قدر زرد اند که پدر بزرگ آسیایی من  ... و باور می کنی هرچه را که بر بالای آن صحنه جادویی اتفاق می افتد عین درس است. جادو است این، که اگر نبود چرا صنعت سینما با آن طول و عرض و بودجه های میلیون دلاری و استفاده از جلوه های ویژه  پشرفته نمی تواند به این راحتی چنین حسی از فضا و مکان و زمان را منتقل کند؟ اما من لذت بردم. اولین بار بود که امیر جعفری واقعی را می دیدم و باز دلم خواست به کسی بگویم که این نمایش را ببیند.

خودنویس مهندس (نوشته های یک معمار)

ازاین خودنویس های معمولی نبود، از قیافه ا ش معلوم بود که گران قیمت است، شاید هم طلا بود البته هنوز هم نمی دانم خودنویس طلا چه شکلی است یا کجایش از طلا است، نوکش، درش، قلابش... اما احتمالاً از طلا بود حالا کجایش؟ بماند.

آخرین روز سال را طبق سنتی که نمی دانم از چند سال قبل از استخدام من رواج داشت همه برای خداحافظی و تبریک سال نو به اتاق رئیس می رفتند، من سال اولم بود، با سه نفر از همکارها رفتیم جلوی در اتاق کنار میز منشی ها ایستادیم. هر سه منشی دفتر آنجا پشت میز بلندی شبیه به پیشخوان می نشستند یکی شان منشی مخصوص مهندس بود اجازه داد وارد اتاق بشویم مهندس خوش رو بود و خوش پوش بود و خوش بو بود. با همه مان دست داد، نشستیم، با تک تک مان احوالپرسی کرد و بعد دست در جیب برد و یک دسته اسکناس هزار تومانی نو بیرون کشید.بعد مدتی جیب دیگرش را دنبال چیزی گشت، منشی اش را که صدا کرد فهمیدیم دنبال خودنویسش می گردد. در اتاق نیمه باز بود و مهندس ترجیح داد به جای استفاده از تلفن کمی صدایش را بلند کند، یکی دو باری "ثـری" را صدا کرد که مخفف ثریا بود اما فقط او ثریا را ثری صدا می کرد ما به ایشان می گفتیم خانوم... وقتی ثری آمد سراغ خودنویس طلا را گرفت آن روز نمی دانستم و هنوز هم راستش را بخواهید نمی دانم که خودنویس طلا چرا پیش ثری بود، خیلی زود آوردش. مهندس یک هزار تومانی نو از توی دسته  اسکناس بیرون کشید و با دقت در خودنویس طلا را باز کرد و نوک گران قیمت آن را روی اسکناس حرکت داد...

چند دقیقه ای است به این فکر می کنم که اگر "ریچارد براتیگان" جای من پشت این کیبورد نشسته بود آن مجموعه  کج و معوج کلمات یادگاری را روی اسکناس هزار تومانی نو چطور وصف می کرد؟ مثلاً می نوشت « کلمات آن نوشته به گله  گوسفندی شبیه بود که کامیونی ترمز بریده از میانش گذشته باشد»؟ یا می نوشت «کلمات شبیه به سوسک هایی بودند که بعد از سمپاشی از سوراخ چاهکی سراسیمه بیرون آمده اند و مست از باده  شوکران بی هدف می دوند»؟ و یا می نوشت « کلمات شبیه به واگن های قطاری بود که در مسیر دهلی به کلکته طبق عادت از خط خارج شده و صدها نفر را به کشتن داده است»؟ متأسفانه هیچ وقت نخواهیم فهمید "براتیگان" درباره  دست خط مهندس از چه توصیفی استفاده می کرد اما من فقط با این جمله آن را وصف می کنم: دست خط مهندس افتضاح بود. در شان آن خودنویس طلا نبود٬خودنویسی که نگهبان اختصاصی اش، ثری بود.

می دانید، خودنویس طلا کاربردهایی بیشتر از خودنویس های معمولی دارد اما نمی تواند ستار العیوب باشد.

 

این متن را چند روز پیش نوشته بودم گفتم عجالتاً بخوانیدش حوصله تان سر نرود.

خلا نبودنت

بعضی چیزها تو زندگی مثل اکسیژن می مونن
شاید گاهی ازشون غافل میشی
شاید بهشون توجه نداری
ولی اگه نباشن
می میری
مثل موسیقی
مثل کتاب

مثل یه نفر

آنقدر تو رو دوست دارم...

وقتی یک نفر را خیلی دوست داشته باشی... 

برای بیان احساستت واژه کم میاری 

و اینجاست که برای بیان احساساتت...سکوت می کنی!